نشستهبود پسر روی جعبهاش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الّا واکس
نشستهبود و سکوت از نگاه او میریخت
و گاه
بغض صدا میشکست: آقا واکس
درست اوّل پاییز هفت سالش بود
و روی جعبهی مشقش نوشت: بابا واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید
و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس
سیاهمشقی از اسم خدا، خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس
...
برای خنده لگد زد بهزیر قوطی،
بعد ـ
صدای خندهی مرد و زنی که ها...ها... واکس ـ
چقدر روی زمین خندهدار میچرخد
(چه داستان عجیبی) بله، دراینجا واکس ـ
پرید توی خیابان، پسر بهدنبالش
صدای شیههی ماشین رسید امّا واکس ـ
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس
...
غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید
و کفشهای همه خوردهبود گویا واکس
و کارخانه به کارش ادامه میداد و
هنوز
طبق زمان و دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار مادر گفت
و هیچچیز تکان هم نخورد حتّا واکس
صدای باد، خیابان، و جعبهای کهنه
نشستهبود ولی روی جعبه، تنها واکس.
(نبراس) پوریا میررکنی
امیدوارم قانون کپی رایت رو نقض نکرده باشم. شعر قشنگیه به خریدن کتابش می ارزه.
۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۵۰