پروانه من گریخت
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۴۸ ب.ظ
پروانه من، پس از یک عمر شب تیره که در خلوت خویش به انتظار آمدنش می گداختم، ذوب می شدم و از جان خویش، از تن خویش می سوختم تا به تنهایی گریانم درآید . . . آمد، آمد اما در خواب، اما ننشسته رفت، از پیش من گریخت؛ تا بیدار شدم نبود، اگر خواب نبودم نیامده بود، اگر بیدار شده بودم نمی گذاشتمش برود. فرمان نیایش، اقتدار نیاز، سلطنت آمرانه و پر جلال دوست داشتن نهگش می داشت، اسیرش می کرد، نمی گذاشت برود.
نه، پروانه من گریخت. . . به شتاب یک شوق به سبکباری یک خیال، به پریشانی یک آرزوی آشفته. . . چه می دانم چگونه از تنهایی اتاقم گریخت ، خود را در پی او به در خانه رساندم ، گشودم ، بیرون را نگریستم ؛ کویر .. آسمان ... سکوت ؛ این سه همسایه همیشگی من،همچنان در آستانه خانه ام به انتظار ایستاده بودند،کویر، افق در افق، تا چشم کار میکرد در برابرم دامن کشیده بود و از همه سو تا بینهایت دور، رفته بود و آسمان،بر بالای سرم ایستاده سکوت کرده بود ، زلال، آبی و پر از آفتاب . . .
دکتر علی شریعتی
۹۲/۰۷/۱۹