عمید نیشاپور
شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۴۷ ق.ظ
دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید ، پرسید: « این ها از کیست؟»
گفتند:« از عمیدنیشابور است.» از آن جا گذشت . صحرایی پر از اسب دید.
گفت: « این اسب ها از کسیت؟»
گفتند: « از عمید »باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار.
پرسید: « این همه رمه از کیست؟»
گفتند:« ازعمید.» چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید،
پرسید : « این غلامان از کیست؟»
گفتند : « بندگان عمیدند.»درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند.
پرسید : « این سرای کیست؟»
گفتند: « این اندازه نمی دانی که این سرای عمید نیشابور است ؟»
دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و گفت : « این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ای.»
عطار نیشابوری، الهی نامه عطار/حکایت عمید نیشاپور
زبان فارسی دوم دبیرستان صفحه 111
۹۳/۰۶/۱۵