دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

بکن بکن همونه

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ
یه داستان از بابایی یه کفاشیه که وقتی کار میکنه هی با خودش زمزمه میکنه بکن بکن همونه. یه روز شاه عباس بصورت ناشناس از در مغازه ش رد میشه میگه عمو چرا هی میگی بکن بکن همونه. میگه خدا قسمت منه توی کار سخت و درآمد گذاشته و بیش از این روزی ندارم. شاه عباس میگه چطور؟ کفاش میگه من یه بار خواب دیدم رفتم بهشت باغ برین و همه چیز اونجا بود.  یه جایی بود پر از چشمه بعضیاشان پر آب و عین لاف آو (لحاف آب: سیل) و بعضیا کم آب.  یه چشمه بود که قطره قطره ازش میاد من از جبرییل پرسیدم این آبا چیه؟ گفت این روزی مردمه هرکسی به اندازه آب چشمه روزی داره. بعد من پرسیدم این قطره قطره مال کیه؟  گفت این مال توه.  کفاش گفت من چوکولی (چوب باریکی) برداشتم خواستم کمی گشادش کنم آب بیشتری بیاد. جبرییل گفت نه نکنی وگرنه همین دو قطره هم ازت قطع میشه. منم بیدار شدم فهمیدم هرچقدرم کار کنم روزی من همینه. برای همین هی یاد آوری میکنم که کار بکن کار بکن روزی تو همینه شاه عباس با خودش گفت طرف حرف بیخود میزنه. وقتی برگشت به خانه ش دستور داد سه روز هر روز یه بشقاب چلو مرغ برای کفاش ببرن و هربار یه کیسه زر میذاشت زیر برنج. بعد از سه روز دوباره رفت پیش کفاش و دید با همون وضع داره کار مینکه و میگه بکن بکن همونه شاه عباس تعجب میکنه میگه پیر مرد چرا اینجایی؟ من سه بشقاب برنج برات فرستادم توشان کیسه زر بود. کفاشه میگه آره هر روز یکی میامد یه بشقاب غذا میاورد ولی بعدش یه گدا میامد دم مغازه منم بشقاب میدادم گدا شاه عباس هم فهمید که همه چی رو قسمته. و گفت بکن بکن همونه
۹۴/۰۵/۲۱
من