در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بدهروشنی و شراب راآسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُلپرندهها و قوس و قزح را به من بدهو راهِ آخرین رادر پردهیی که میزنی مکرر کن.□در فراسوی مرزهای تنمتو را دوست میدارم.در آن دوردستِ بعیدکه رسالتِ اندامها پایان میپذیردو شعله و شورِ تپشها و خواهشهابهتمامیفرومینشیندو هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذاردچنان چون روحیکه جسد را در پایانِ سفر،تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...در فراسوهای عشقتو را دوست میدارم،در فراسوهای پرده و رنگ.در فراسوهای پیکرهایِمانبا من وعدهی دیداری بده.
احمد شاملو ۱۳۴۳