دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه
Unit 5: word box A. Make sentences with these words: blouse, dorm, has live, shoe, study, visit, wear. Soha is from Abadan. She speaks Arabic. She is studying Physics in Razi university. Soha lives in the girl dorm. She always wears a Tshirt and short skirt and pink socks and pink glasses. She has a pink sweatshirt, too. Soha,'s friend's name is Shirin. Shirin is from Zahedan and lives in girl dorm, too. She often wears a blouse and pants. Bothof them wear black shoes at the university. This morning, Shirin's parents came to the dorm. They wanted to visit thier daughter. Shirin is very happy. But Soha is gone to here roo and she is crying. Becuase she is feeling gloomy for her parents. --------------------------------- Word handle: gloomy دلتنگی
من
۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۲۴
Susan's favorite jobs are painting and astronomy. She paints beautiful portraits. But her family aren't happy. They say "painters are poor. They will be famous after death. If uoy want to be rich, you should be a doctor or a dealer. You can't be a dealer thus you should be a doctor." Susan knows that her parents say true. Also she knows that in her society, science doesn't cost. A dealer (however illiterate) is more rich than e scientist (however he/she is expert or pundit). But she decides to be an astronomer. She belive science is very valuable however the people don't understand it. She continueses painting. She wants to enjoy her life. She is member of painting team of the city. The date of the state race is on June the first. She will paint in this race, and she will be winner beacuse she is best painter in the race. Her parents desire  that Susan is going to be winner. They love Susan and want their daughter to be (is?) successful.  -------------------------------------------- word hoard: Dealer دلال Illiterate بی سواد Expert خبره Pundit دانشمند عالم
من
۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۵۸
Make sentences with: Canada, country, England, where. Mr. Smith Canadian. He lives in Toronto, capital of Canada. He is a tourist and he has traveled to many countries of the world. He has been gone to terrible caves in Iran, has walked in dark forests in Amazon, has climbed the tall mountains covered with snow in Tibet and has rowed with his boat in roaring rivers in China. Mr. Smith and his friend “Mr. Wood” love to travel. Today in the evening, Mr. Smith and Mr. Wood are walking in the big park, the suburb of Toronto. Mr. Smith says “where is our next destination?”.  His friend answers “North Pole is very cold, dangerous and rapturous. I suggest traveling from Nunavut to Siberia.”. “It’s frenzy. But I’m OK” Mr. Smith says.  And both of them look at each other and smile. 
 ------------------------------------------------------------------------------------------------
 This information is taken from internet: Nunavut: is the largest, northernmost and newest territory of Canada. This place has breathtaking views of snow and ice. Siberia: is an extensive geographical region, and by the broadest definition is also known as north Asia.
 ------------------------------------------------------------------------------------------------
 Word hoard (لغتنامه): Terrible سهمناک، وحشتناک Tibet تبت Row قایق رانی کردن Roaring خروشان Suburb حومه حاشیه شهر Destination مقصد North Pole قطب شمال Rapturous هیجان انگیز Suggest پیشنهاد کردن Frenzy دیوانگی، شوریدگی Northernmost شمالی ترین Territory قلمرو Breathtaking هیجان انگیز  Desire اشتیاق میل
من
۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۴۸
Make sentences with: car, dentist, jaket, old, photo, the united states and wife. This is an old photo of a dentist and his wife, when they were young. In this photo, they're standing in front of their car. The dentist's jecket and pants are very stylish. His wife is very neat and stylish, too. Their car is made in the United States. They are very happy in the photo. See that photo please. In that photo, there are the dentist and his wife, sons and daughters. The dentist and his wife have six daughters and three sons. In that photo the dentist and his wife are sear and spent. They are old. Now the dentist and his wife and two daughters have died. They had a beautiful house with a nice yard and two beautiful garden. But now, instead of the beautiful house, there is a tall commercial tower.
 ---------------------------------------------- 
 Word hoard (لغتنامه): Sear پژمرده پیر Spent بی رمق خسته ازپا در آمده
من
۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۳۴
Make sentences with these words: beautiful, brother, doctor, guitar, happy, married, sister, whose. There are many flowers, trees, birds and suave people in that beautiful town. There is a kind doctor in the town. He has a brother and two sisters. His brother is married to a nurse. his sisters are married to a postman and a teacher. His brother has a guitar. He plays it in doctor's garden. Doctor's little sister films her brother with a camera. His brother says "whose camera is it?". "It's our grand sister's", doctor says. They are very happy in doctor's birthday.
من
۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۲
سم الله الرحمن الرحیم   سلیمان فرزند داوود انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام دیو پری را تسخیر کرده و به خدمت خود آورده بود چنانچه برای او قصر و ایوان جامه ها و پیکر ها می ساختند، این دیو همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر در بند و فرمان سلیمان روح آیند خادم دولت سرای عشق شوند. به قول مولانا:چون سلیمان باش تا دیوان توسنگ برّند از پی فرمان تودیو را در بند و زندان باز دارتا سلیمان وار باشی رازدارو به قول عطار نیشابوری :دیو را وقتی که در زندان کنیبا سلیمان قصد شادروان کنیروزی سلیمان انگشتری خود را به سلیمان سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، در حال خد را به صورت سلیمان درآورد(و اشاره کردیم که بنا بر افسانه ها دیو و شیطان می توانند به هر شکلی درآیند) و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری را به دیو داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند(از آنکه از سلیمان جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته دیوی بیش نیست اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به مُلک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد و به قول حافظ شیرازی:دلی که غیب نمایست و جام جم داردز خاتمی که دلی گم شود چه غم دارد؟و در جایی دیگر می گوید:کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟اهرمن گر ملک بستد اهرمن بُد اهرمناما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت مرم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار وی ندیدند و در دل گفتند:که زنهار ازین مکر و دستار و ریوبه جای سلیمان نشتن چو ریوو بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر مردم آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را بر جای او نشانند که به گفته ی حافظ:اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باشکه به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشودو در جایی دیگر می گوید:به جز شکر دهنی مایه هاست خوبی رابه خاتمی نتوان زد دم سلیمانیو به زبان مولانا:دیو گر خود را سلیمان نام کردملک برد و مملکت آرام کرد«صورت» کار سلیمان دیده بودصورت اندر سر دیوی می نمودخلق گفتند این سلیمان بی صفاستاز سلیمان تا سلیمان فرقهاستو در این احوال سلیمان همچنان بر لب آب ماهی می گرفت، روزی ماهیی را بشکافت و از قضا خاتم(انگشتر) گم شده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد:آن بخت که باشد کاید به لب جوییتا آب خورد ناگه و عکس قمر یابدیا همچون سلیمان بشکافت ماهی رااندر شکم ماهی او خاتم زر یابدسلیمان به شهر نیامد ولی مردم از این ماجرا خبر شدند و فهمیدند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند و این روز بخلاف تصور عام روزی فرخنده و مبارک است و بحقیقت روز سلیمان بهار است و نُحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید:وقت آن است که مردم ره صحرا گیرندخاصه اکنون که بهار آمد و فروردین استو شاید رسم خوردن ماهی در شب نوروز تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی نسیم نوروزی نرد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد:زکوی یار می آید نسیم باد نوروزیازین باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزیتوصیه ی مولانا نیز همین است:در بهاران جامه از تن بر کنیدتن برهنه جانب گلشن رویدگفت پیغمبر ز سرمای بهارتن مپوشانید یاران زینهارزآنکه با جان شما آن می کندکان بهاران با درختان می کندپس غنیمت باشد آن سرمای اودر جهان بر عارفانِ وقت جو بر گفته از کتاب «مقالات»، دکتر حسین محی الدین الحی قمشه ای، انتشارات روزنه من اینه توی یه وبلاگ پیدا کردم اینجا ***************** همه رفتن بیرون و من توی خانه ماندم. حال نداشتم. فقط تانستم برم تو بلوار تا سر سه راه قدم بزنم. اونم با سرعت آهسته. خلق گفتند این سلیمان بی صفاست از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
من
۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۷
به کجا چنین شتابان؟
 گون از نسیم پرسید.  
 دل من گرفته زینجا.
هوس سفر نداری، زغبار این بیابان؟
 همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
 به هر آنجا که باشد، بجز این سرا سرایم.
 سفرت به خیر اما تو و دوستی خدارا!
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را.
 «شفیعی کدکنی»   حکایت گون حکایت منه.
من
۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۴
عاشق نشده ای وگرنه می فهمیدی که پاییز بهاریست که عاشق شده است!   «از تلوزیون»
من
۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۶
کسی که از خدا توفیق(موفقیت) بخواهد و تلاش نکند خود را مسخره کرده است. امام رضا(ع)   حقیقت محضه. قابل توجه خودم.
من
۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸
دو تا نیمچه آواز قدیمی هست. یکی شرایط اجتماعی اون دو ره س یکی هم صرفا داستانه.   این شعره بابایی می خوانه. فارسیش بعد از شهر نوشته شده  
آآآآآی چَه بِکِیم له درد بیکاری ب
یم نَه سَه سپور شرداری
 له آو هَلگَه هَلگ شَق تاوِسان  
باید پاک بِکِیم کف آشوران
 تا بایدَه عمل بوته بایِمجان 
 چه بیکم له درد بیکاری
بیم نه سه سپور شرداری
 سفور خو سفور، سَر سفور کیَه؟
یارو زِگ قِیو سیویل شور کیَه؟
 یانَه وهَ یه لا نقی کور کیَه؟
 چه بیکم له درد بیکاری
بیم نه سه سپور شرداری
 هاااااای دِلِم خوش کِردِم وَتِم سفورِم  
ایرَنگَه زانم کیوانو کورِم
 مِنال وَه بغل پَرو مَشورِم
 برگردان به فارسی:
 هاااای  چه بکنیم از درد بیکاری
شدیم سپور شهرداری
 توی آفتاب داغ تابستان
باید پاک بکنیم کف آشوران
(آشوران نام رودخانه ایه تو کرمانشاه تو مناطق بالا . نمی دانم از کجا سرچشمه میگیره اما بالاتر از میدان مصدق و خیابان شورا هنوز توی شهر جریان داره. قدیما مثل اینکه آب زلال و خوبی داشته)
 تا بوته بادمجان رشد کنه.
 چه بکنیم از درد بیکاری
شدیم سپور شهرداری
 سفور خب سفور. سر دسته سفورا کیه؟
این یارو شکم گنده سیبیل آویزان کیه؟
 اینا یه طرف نقی کور کیه؟
 چه بکنیم از درد بیکاری
شدیم سفور شهرداری
 هاااای دِلِمه خوش کردم گفتم سفورم
ولی حالا می فهمم کدبانوی کورم ( کدبانو: پیرزن یا زن میانسال) 
 بچه به بغل کهنه می شورم.
 *************************
 اینم داستان با مزه ای که نه نه تعریف کرده. البته اینم با آوازه. ترجمه بعد از شعر آمده
 یه پادشایگ سه کُر داشت
 دُوانی کور بی یکیگ چُو نیاشت
 چُو نیاشتَگَه قَرَه پولی داشت
 دادِی تفنگ چخماق نیاشت
 چینَه شکارگاه  دینَه سه شکارَه
 دُوانی مِردیَه یکیگ گیان نیاشت
 ایکَه چین گَردین مینه تیانچَه
 سه تیانچَه بی.
 یکی کُنا بی دُوان بیخ نیاشت
 هاُرد ناد وَه ناو بیخ نیاشتَه گَه
 اَقَرَه کُلیا سُقانَه گه کُلیا گوشتَه گَه خَوَر نیاشت
 برگردان به فارسی:
 پادشاهی بود سه تا پسر داشت (کُر= پسر)
 دوتاشان کور بود یکیش چشم نداشت
 اونی که چشم نداشت مقداری پول داشت
 دادش یه تفنگ که چخماخ نداشت
(چخماخ: چاشنی شلیک)
 رفتن شکارگاه  دیدن که سه تا شکار هست
 دوتاش مُرده بود یکیش جان نداشت
 حالا رفتن دنبال قابلمه بزرگ گشتن
 سه تا قابلمه دیدن
 یکیش سوراخ بود دوتاش تَه نداشت
 شکاره آورد گذاشت توی اونی که ته نداشت
 انقدر پخت که استخوانش پوسید گوشتش هم از بین رفت
(حالا نمیدانم شایدم از خَوَر نیاشت منظور این بوده که گوشتش اصلا نپخته!!!)
من
۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸