دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۵۰ الف
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

تو سکوت میکنی

فریاد زمانم را نمیشنوی

یک روز من سکوت خواهم کرد و تو آن روز برای اولین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید

حسین پناهی

من
۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۶

شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت!
به گریه گفتمش آری: ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت

 

ایرج دهقان

من
۱۶ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۸

امیر المؤمنین على بن ابیطالب علیه السّلام

إِنَّ لِلَّهِ سُبْحَانَهُ مَلَکا یُنَادِی فِی کُلِّ یَوْمٍ یَا أَهْلَ اَلدُّنْیَا لِدُوا لِلْمَوْتِ وَ اِبْنُوا لِلْخَرَابِ وَ اِجْمَعُوا لِلذَّهَاب

بدرستى که خداوند را فرشته اى است که هر روز فریاد مى کند:اى مردم دنیا،بزایید براى مردن،و بسازید براى ویران شدن و جمع کنید براى از بین رفتن.

 

 

ننه امروز مُرد. خدا رحمتش کنه

من
۲۱ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۲۵

دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور،
کجا ، یا چه وقت....؟!
چه آسان دوستت دارم،
بی هیچ غرور یا دشواری
"تو" را اینگونه دوست دارم
چون طریقی دیگر برایش نمی دانم.
آن چنان به هم نزدیکیم که دست های تو بر گردنم
گوئی دست های من است
و آن طور در هم تنیده ایم که
وقتی چشمانت را می بندی
من به خواب می روم....

"پابلو نرودا"

من
۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۲۶

بعضی ها را هرچقدر هم که بخواهی تمام نمی شوند

همش به آغوششان بدهکار می مانی.
حضورشان گرم است.
سکوتشان خالی می کند دل آدم را.
آرامش صدایشان را کم می آوری.
هردم... هرلحظه کم می آوریشان.
و اینجا من کم دارمت...

 

پابلو نرودا

من
۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۲۵

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ می گذرد،
ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنند
ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند...

"ﭘﺎﺑﻠﻮ ﻧﺮﻭﺩﺍ"

من
۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۲۲

بگو آیا گل سرخ، عریان است؟
یا همین یک لباس را دارد؟

راست است که امیدها را باید
با شبنم آبیاری کرد؟

چرا درختان
شوکت ریشه‌های‌شان را پنهان می‌کنند؟

چه چیزی در جهان
از قطارِ ایستاده در باران غم‌انگیزتر است؟

چرا برگ‌ها وقتی احساس زردی می‌کنند
خودکشی می‌کنند؟

 

پابلو نرودا

من
۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۸

 و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که
آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.
پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
 دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
 

شاملو

من
۲۸ دی ۰۰ ، ۲۲:۰۵

اول سراغ کمونیست‌ها آمدند،
سکوت کردم چون کمونیست نبودم.
بعد سراغ سوسیالیست‌ها آمدند،
سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم.
بعد سراغ یهودی‌ها آمدند،
سکوت کردم چون یهودی نبودم.
سراغ خودم که آمدند،
دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید.

 

مارتین نیمولر

من
۲۸ دی ۰۰ ، ۲۱:۵۰

و آنگاه دهقانی پای پیش نهاد  و گفت اکنون برای ما از کار سخن بگوی.

پیامبر گفت:

کار کردن همگام شدن است با زمین و آسمان. 

و بیکار ماندن بیگانه گشتن است با بهار و تابستان،و خزان و زمستان و بازماندن است از قافله حیات، که با غروری شکوهمند و تسلیمی سربلند به سوی ابدیت پیش می رود.

وقتی کار می کنی وجودت به نی لبکی ماننده است که از مجرای آن نجوای زندگی به آهنگ بدل می گردد.

آیا دوست می داری وقتی همه آواز می خوانند تو نی لبکی گنگ و خاموش باشی؟

پیوسته با تو گفته اند که کار نفرین و لعنت است و تلاش، بلا و سختی است.

اما من با تو می گویم وقتی کار می کنی، نقشی از برترین رویای زمین را که در آغاز به نام تو نوشته اند جان می بخشی.

دوستی با کار، به حقیقت عشق به زندگی است.

و عشق به زندگی  در کار، دمساز شدن با اسرار حیات است. 

اگر به هنگام کار، زمین و زمان را ملامت می کنی و تولد را بلا و بدبختی و تحمل بار تن را لعن و تفرین می خوانی که در ازل بر پیشانی تو نقش بسته است، من با تو می گویم که این نقش لعنت را جز با عرق جبین پاک نتوان کرد.

همچنین با تو گفته اند که زندگی ظلمت است و تو با ملامت، کلامِ افسردگان را تکرار می کنی.

اما من با تو می گویم زندگی به حقیقت ظلمت است مگر شوق و شور درمیان باشد،

و شوق و شور کور و بی هدف است مگر دانش درمیان باشد، 

و دانش تهی و بی جان است مگر عشق درمیان باشد؛

و هنگامی که باعشق کار می کنی، خود را با خود و با خلق و با خدا پیوند می دهی.

و اکنون با تو بگویم که کار با عشق چیست؟

کار با عشق آن است که پارچه ای را با تار و پود  قلب خویش ببافی بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد. 

کار با عشق آن است که خانه ای را با خشت محبت بنا کنی

بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد.

کار با عشق آن است که دانه ای را با لطف و مهربانی بکاری 

و حاصل آن را با لذت درو کنی

چنانکه گویی معشوق تو ان را تناول خواهد کرد.

و بلاخره کار با عشق آن است که هر چیز را با نَفَس خویش جان دهی و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در کار تو می نگرند.

اغلب شنیده ام که در ابهام نیم خواب می گویی،

«آنکس که نقشی را از خیال خویش بر سنگ مرمر تصویر می کند از آنکس که زمین را شخم می زند شریف تر است.

و آنکس که رنگین کمان آسمان را می رباید تا چهره انسانی را بر بوم نقاشی تصویر کند از آنکس که برای ما پای افزار چوبین می سازد با ارزش تر است».

اما من نه در ابهام نیم خواب، بلکه در بیداری نیم روز با تو می گویم که باد در گوش بلوط های بلند همان قصه شیرینی را حکایت می کند که با تیغه های ظریف و باریک علف می گوید.

و تنها آنکس شریف و بزرگ است که صدای باد را در ساز وجود خویش به آوازی دلپذیر بدل کند.

کار تجسم عشق است

کار عشق  مجسم است

اگر نمی توانی با عشق کار کنی، اگر جز با ملالت و بیزاری کاری از تو نمی آید،

بهتر است کار خود را ترک کنی و بر دروازه معبد بنشینی

و صدقات  کسانی را که با عشق کار می کندد بپذیری.

زیرا اگر بی عشق پخت کنی

نانی تلخ از تنور بدر خواهد آمد که گرسنه را نیم سیر گذارد

و اگر با کینه انگور بیفشاری

زهری از آن کینه در شراب تو خواهد ریخت

و اگر با صدای فرشتگان آواز بخوانی

و تو را به آن آواز عشقی نباشد

گوش آدمیان را آشفته انی 

و آنان را از شنیدن آوای روز و نجوای شب محروم می داری.

 

کتاب پیامبر. جبران خلیل جبران

ترجمه استاد حسین محی الدین الهی قمشه ای.

من
۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۸