دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۵۰ الف
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می خواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد. در اداره روزنامه، متصدی تحویل روزنامه ها و چندتا بچه هم سال خودش که آنها هم روزنامه می فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت به نظرش آن اسم به شکل دیزی می آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: « دیلی نیوز! دیلی نیوز! دیلی نیوز! » و از اداره روزنامه بیرون آمد..

تو کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می زد: « دیلی نیوز! دیلی نیوز! » به هیچ کس توجه نداشت. فقط سرگرم کار خودش بود. هر قدر آن اسم را زیادتر تکرار می کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همینکه بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقائی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد، دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملاً فراموش کرده بود!

.ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دو مرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود. یحیی به دهن آنهائی که ازش روزنامه می خریدند نگاه می کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود، اما آن ها همه با قیافه های گرفته و جدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می گرفتند و می رفتند.

بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می کرد شاید یکی از بچه های هم قطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد، اما کسی را ندید. روی پیاده‌رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می کردند و مثل اینکه یکی دوبار اسم روزنامه در خاطرش برق زد، اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.

سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می رفت. بسته روزنامه را آهسته زیر بغلش گرفته بود و به پهلویش فشار می داد. می ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده، روزنامه ها را ازش بگیرند. می خواست گریه کند اما اشکش بیرون نیامد. می خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می کشید و می ترسید.

 ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فرو ریخت و به دو و فریاد کرد..

«پریموس! پریموس!».

اسم روزنامه را یافته بود!.

داستان یحیی - صادق چوبک

من
۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۳

و آنگاه جوانی گفت ای حکیم مهربان از دوستی سخن بگوی.

پیامبر گفت:

دوست شما همان دعای شماست که مستجاب شده است.

مزرعه شماست که با عشق در آن دانه می کارید و با شُکر درو می کنید.

سفره طعام و شعله آتشدان شماست.

زیرا با گرسنگی نزد او می آیید و در کنارش آرامش می جویید.

وقتی دوست شما از ضمیر خویش سخن می گوید، شما را نه هراس آن باشد که گویید «چنین نیست» و نه دریغ باشد که گویید، «آری چنین است».

و هنگامی که او سکوت می کند قلب شما از گوش کردن به آوای قلب او باز نمی ایستد.

زیرا، ذر اقلیم دوستی همه اندیشه ها، همه آرزوها و انتظارات بی هیچ کلمه ای به دنیا می آیند و میان دو دوست تقسیم می شوند،

با شادی و نشاطی که در زبان نمی گنجند.

وقتی از دوست جدا می شوید غمی به دل راه نمی دهید، زیرا آنچه را که شما در او بیش از همه دوست می دارید ای بسا که در جدایی بهتر در چشم شما جلوه کند، چنانکه کوه نورد وقتی از دشت به کوه می نگرد آن را بهتر می بیند.

و خوشتر آنکه در دوستی هیچ مقصودی درمیان نباشد مگر انکه روح شما ژرف تر و عظیم تر شود.

زیرا اگر عشق در پی چیزی جز کشف اسرار عشق باشذ، به حقیقت عشق نیست بلکه، دامی است که آدمی می گسترد و در آن صیدی جز کالای بیهوده نمی افتد.

و بگذار بهترین بخش هستی تو از آن دوستت باشد.

اگر او دریای وجودت را هنگام جزر آب دیده است، بگذار در مد آب نیز آن را تجربه کند.

زیرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهی که ساعات خود را در صحبت او بر باد دهی، بهره آن دوستی چه خواهد بود؟

پس در صحبت او ساعاتی را بجوی برای زیستن ( نه برای کُشتن).

زیرا دوست برای آنست که نیاز تو را برآورده کند نه تُهی بودنت را پُر کند.

و بگذار در پیوند شیرین دوستی خنده و شادی باشد و شریک شدن ذر لذت های یکدیگر.

زیرا در شبنم نکته های ظریف و کوچک، دلِ آدمی صبح خود را می یابد و تازه و با طراوت می شود.

 

"پیامبر" اثر جبران خلیل جبران. ترجمه دکتر حسین الهی قمشه ای.

من
۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۳۵

اما بدان علی! من هم با تو هم رای هستم. مهتاب را دوست بدار! موقعش که شد بااو وصلت کن، اما همیشه او را دوست بدار!

کی با او وصلت کنم؟ امروز او آن سرِ دنیاست...

دنیا سری ندارد. مشارق و مغاربش روی هم اند. دنیا خیلی کوچکتر از این حرف هاست... رسیدنت به مهتاب زمان می خواهد، مکان نمی خواهد.

کی؟!

هر زمان که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن! آن موقع حکما خودم خبرت می کنم.

یعنی چه که مهتاب را بخاطر مهتاب دوست بدارم؟

یعنی در مهتاب هیچ نبینی به جز مهتاب. اسمش را نبینی؛ رسمش را هم. همان چیزهایی را که آن ملعون میگفت، نبینی...

مهتاب بدون رسم که چیزی نیست. مهتاب موهایش باید آبشارِ قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد...

اینها درست! اما اگر این مهتاب را اینگونه دوست بداری، یکبار که تنگ در آغوشش بگیری، می فهمی که همه زن ها مهتاب هستند... یا اینکه حکما خواهی فهمید که هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همانقدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردنِ با او.

پس روابط انسانی چه؟

چه نقل هایی یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی هم فکر کن. انسان و حیوان نداریم که. زن بگیر اما یکی دیگر را.

مهتاب است که دوستش دارم... مهتاب است که بوی یاس...

اینها درست، اما هروقت مهتاب فقط مهتاب بود، با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد، می شود نقاشی، کأنه همان پرت و پلاهایی که هم شیره ات میشکید و می کشد. آینه هروقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بی نقص برمی گرداند... آن روز خبرت می کنم تا با آینه وصلت کنی!

 

 

کتاب "منِ او " نوشته رضا امیخانی

من
۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۰۷

وقتی که تو نیستی دنیا
چیزی کم دارد.....
من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالی ست،
همه ی پنجره ها بسته است،
اصلا کسی
حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد....
واقعا
 وقتی که تو نیستی
آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد
بیاید بالای کوه،
اما دیوارها
تا دل ات بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کاری به بود و نبود نور ندارند،
 سایه ندارند....
من قرار بود
روی همین واقعا
 فقط روی همین واقعا
 تاکید کنم!
بگویم:

واقعا
        وقتی که تو نیستی
خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند...

واقعا
وقتی که تو نیستی،
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام......
واقعا
وقتی که تو نیستی،
بدیهی ست که تو نیستی!

سید ‌علی صالحی

من
۱۹ مهر ۰۰ ، ۱۸:۳۷

به خودت نگیر شیشه پنجره

تمیزت میکنند

که کوه را بی غبار ببینند

و آسمان را بی لکه

به خودت نگیر شیشه

تمیزت میکنند که دیده نشوی

 

 

میگویند شعر از علیرضا روشن است

من
۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۰

تنهایی یک درختم. و جز اینم هنری نیست که آشیان تو باشم.

 

میگویند از احمد شاملو

من
۲۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۷

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه‌ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …

و من آنروز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم

 

احمد شاملو

من
۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۲

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

 

 

مولانا

من
۲۵ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۴

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

وحشی بافقی

من
۲۸ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۳

شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد

چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می خواهد این قوى زیبا بمیرد

مهدی حمیدی شیرازی

من
۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۳۵