دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۵۰ الف
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۱۱۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

می‌تراود مهتاب می‌درخشد شبتاب نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک غم این خفته‌ی چند خواب در چشم ترم می‌شکند.   نگران با من استاده سحر صبح می‌خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر خاری لیکن از ره این سفرم می‌شکند.   نازک‌آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم می‌شکند.   دست‌ها می‌سایم تا دری بگشایم به عبث می‌پایم که به در کس آید در و دیوار به هم ریخته‌شان بر سرم می‌شکند.   می‌تراود مهتاب می‌درخشد شبتاب مانده پای‌آبله از راه دراز بر دم دهکده مردی تنها کوله‌بارش بر دوش دست او بر در، می‌گوید با خود غم این خفته‌ی چند خواب در چشم ترم می‌شکند. «نیما یوشیج»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۷:۳۷
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
 همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
 شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
 شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
 در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
 باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
 یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
 پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
 تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
 من همه محو تماشای نگاهت
 آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام
 خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب
 شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
 یادم آید : تو بمن گفتی :
 ازین عشق حذر کن !
 لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ،
آئینة عشق گذران است
 تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
 باش فردا ، که دلت با دگران است
 تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
 با تو گفتنم : حذر از عشق ؟
 ندانم
 سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
 روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
 چون کبوتر لب بام تو نشستم
 تو بمن سنگ زدی ،
من نه رمیدم ،
نه گسستم باز گفتم که :
تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ،
همه جا گشتم و گشتم
 حذر از عشق ندانم
 سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
 اشکی از شاخه فرو ریخت
 مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
 اشک در چشم تو لرزید
 ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
 پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ،
نرمیدم رفت در ظلمت غم ،
آن شب و شبهای دگر هم
 نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
 بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 فریدون مشیری 
 این شعره بار ها از رادیو پیام تیکه اولشه شنیدم
من
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۷
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز  بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .
 آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ، پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم 
 خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق  آغوش کند باز ،
همه مهر ، همه ناز سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من – از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز
 پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست 
 پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .
 آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح  رویای شرابی ست که در جام بلور است .
 آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب  از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
 آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ، چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !
 من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .
 راه دل خود را ، نتوانم که نپویم  هر صبح ،
در آیینه جادویی خورشید  چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !
 او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .
 در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .
 او یک سرآسوده به بالین ننهادست 
 من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .
 ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری 
 از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم 
 ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت 
 با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .
 ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
 ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
 بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید : بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .

 فریدون مشیری
من
۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۴
چقدر این خطبه حضرت امیر (ع) مشابه با مردم روزگار ماست...
 خدا شما را رحمت کند، بدانید که همانا شما در روزگاری هستید که گوینده حق اندک، و زبان از راستگویی عاجز و حق طلبان بی ارزشند،
من
۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۰
چندی پیش از ترس مامان اینا تو آزمون استخدام دستگاه های اجرایی شرکت کردم. شرحش برای یه پست دیگه بمانه. دو بیت شعر تو بخش ادبیاتش بود که ازشان خوشم آمد. توی یه تیکه ورق که از کارتم کندم یادداشت کردم
 1 - ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم   گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است.
 2- ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا؟  که حال غرقه در دریا ندارد خفته بر ساحل 
 --------------------------
 آن که ما سرگشته اوییم در دل بوده است
 دوری ما غافلان از قرب منزل بوده است
 ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم
 گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است
 ما ز هجران ناله های خویش می پنداشتیم
 چون جرس فریاد ما از قرب محمل بوده است
 ما عبث دل را به زیر آسمان می جسته ایم
 این سپند شوخ در بیرون محفل بوده است
 داد از قید جهان زنجیر، آزادی مرا 
 شاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده است
 تا دلم خون گشت، سیر چرخ بی پرگار شد
 سیر این پرگارها بر نقطه دل بوده است
 تا گرفتم رخنه دل را، جهان تاریک شد
 روشنی این خانه را از رخنه دل بوده است
 زیر مرهم می شناسد حال داغ ما که چیست
 هر که را آیینه پنهان در ته گل بوده است
 چشم او صائب مرا از عقل و دین بیگانه کرد
 دوستی با می پرستان زهر قاتل بوده است    
"صایب تبریزی"  منبع   http://ganjoor.net/saeb/divan-saeb/ghazalkasa/sh1157/ 
----------------------- 
 گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
 گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
 ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی
 از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل 
 گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم
شاید هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل 
 گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من بگیرند
آستین من که دست از دامنش بگسل
 ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
 که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
 به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
 نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل 
 اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
 شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل
 ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید
 گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
 مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید بهل
تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل
 عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی
 اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
 در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
 که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
سعدی منبع 
http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh345/
من
۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۶
سم الله الرحمن الرحیم   سلیمان فرزند داوود انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام دیو پری را تسخیر کرده و به خدمت خود آورده بود چنانچه برای او قصر و ایوان جامه ها و پیکر ها می ساختند، این دیو همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر در بند و فرمان سلیمان روح آیند خادم دولت سرای عشق شوند. به قول مولانا:چون سلیمان باش تا دیوان توسنگ برّند از پی فرمان تودیو را در بند و زندان باز دارتا سلیمان وار باشی رازدارو به قول عطار نیشابوری :دیو را وقتی که در زندان کنیبا سلیمان قصد شادروان کنیروزی سلیمان انگشتری خود را به سلیمان سپرد و به گرمابه رفت؛ دیوی از این واقعه باخبر شد، در حال خد را به صورت سلیمان درآورد(و اشاره کردیم که بنا بر افسانه ها دیو و شیطان می توانند به هر شکلی درآیند) و انگشتری را از کنیزک طلب کرد، کنیز انگشتری را به دیو داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند(از آنکه از سلیمان جز صورتی و خاتمی نمی دیدند) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته دیوی بیش نیست اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به مُلک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را «مسکین و فقیر» می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد و به قول حافظ شیرازی:دلی که غیب نمایست و جام جم داردز خاتمی که دلی گم شود چه غم دارد؟و در جایی دیگر می گوید:کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟اهرمن گر ملک بستد اهرمن بُد اهرمناما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت مرم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار وی ندیدند و در دل گفتند:که زنهار ازین مکر و دستار و ریوبه جای سلیمان نشتن چو ریوو بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر مردم آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را بر جای او نشانند که به گفته ی حافظ:اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باشکه به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشودو در جایی دیگر می گوید:به جز شکر دهنی مایه هاست خوبی رابه خاتمی نتوان زد دم سلیمانیو به زبان مولانا:دیو گر خود را سلیمان نام کردملک برد و مملکت آرام کرد«صورت» کار سلیمان دیده بودصورت اندر سر دیوی می نمودخلق گفتند این سلیمان بی صفاستاز سلیمان تا سلیمان فرقهاستو در این احوال سلیمان همچنان بر لب آب ماهی می گرفت، روزی ماهیی را بشکافت و از قضا خاتم(انگشتر) گم شده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد:آن بخت که باشد کاید به لب جوییتا آب خورد ناگه و عکس قمر یابدیا همچون سلیمان بشکافت ماهی رااندر شکم ماهی او خاتم زر یابدسلیمان به شهر نیامد ولی مردم از این ماجرا خبر شدند و فهمیدند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی بیرون شهر است؛ پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت بازگردانند و این روز بخلاف تصور عام روزی فرخنده و مبارک است و بحقیقت روز سلیمان بهار است و نُحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید:وقت آن است که مردم ره صحرا گیرندخاصه اکنون که بهار آمد و فروردین استو شاید رسم خوردن ماهی در شب نوروز تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی نسیم نوروزی نرد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد:زکوی یار می آید نسیم باد نوروزیازین باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزیتوصیه ی مولانا نیز همین است:در بهاران جامه از تن بر کنیدتن برهنه جانب گلشن رویدگفت پیغمبر ز سرمای بهارتن مپوشانید یاران زینهارزآنکه با جان شما آن می کندکان بهاران با درختان می کندپس غنیمت باشد آن سرمای اودر جهان بر عارفانِ وقت جو بر گفته از کتاب «مقالات»، دکتر حسین محی الدین الحی قمشه ای، انتشارات روزنه من اینه توی یه وبلاگ پیدا کردم اینجا ***************** همه رفتن بیرون و من توی خانه ماندم. حال نداشتم. فقط تانستم برم تو بلوار تا سر سه راه قدم بزنم. اونم با سرعت آهسته. خلق گفتند این سلیمان بی صفاست از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
من
۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۷
به کجا چنین شتابان؟
 گون از نسیم پرسید.  
 دل من گرفته زینجا.
هوس سفر نداری، زغبار این بیابان؟
 همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
 به هر آنجا که باشد، بجز این سرا سرایم.
 سفرت به خیر اما تو و دوستی خدارا!
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را.
 «شفیعی کدکنی»   حکایت گون حکایت منه.
من
۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۴
عاشق نشده ای وگرنه می فهمیدی که پاییز بهاریست که عاشق شده است!   «از تلوزیون»
من
۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۰۶
کسی که از خدا توفیق(موفقیت) بخواهد و تلاش نکند خود را مسخره کرده است. امام رضا(ع)   حقیقت محضه. قابل توجه خودم.
من
۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸
از همه اسرار الفی بیش بیرون نیفتاد، و باقی هرچه گفتند در شرح آن الف گفتند و آن الف البته فهم نشد.   از عالم معنا الفی بیرون تاخت که هرکه آن الف را فهم کرد،همه را فهم کرد، هرکه این الف را فهم نکرد هیچ فهم نکرد. طالبان همچون بید می لرزند از برای فهم آن الف. شمس تبریزی
من
۲۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۴۷