دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

شعر زیبا و دلپذیریه. لینک صفحه ای که میشه ازش دانلود کرد پایین صفحه هست.


 پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر از تراوش باران می‌گریزد

خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می‌نشیند

من با قلبی به سپیدی صبح با امید بهاران می‌روم به گلستان

همچو عطر اقاقی لابلای درختان می‌نشینم

باشد روزی به امید بهاران روی دامن صحرا لاله روید

شعر هستی بر زبانم جاری / پر توانم آری / می‌روم در کوه و دشت و صحرا

ره‌پیمای قله‌ها هستم من / راه خود در توفان / در کنار یاران می‌نوردم

دارم امید که دهد روزی / سختی کوهستان / بر روان و جانم / پاکی این کوه و دشت و صحرا

باشد روزی برسد به جهان / شهر هستی بر لب / جان نهاده بر کف / راه انسان‌ها را در نوردم

ره‌پیمای قله‌ها هستم من / راه خود در توفان / در کنار یاران می‌نوردم

در کوهستان یا کویر تشنه / یا که در جنگل‌ها / رهنوردی شاد و پر امیدم

شعر هستی / بودن و کوشیدن / رفتن و پیوستن / از کژی بگسستن / جان فدا کردن در راه حق است


لینک دانلود از این صفحه

من
۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۳
جدیدا انقدر روزگار زود میگذره که متوجه گذشت روزهانمیشم. فقط میبینم هوا داره سرد میشه یا گرم میشه. درست مثل تغیردمای یک روز. از خنکای دم صبح تاگرمای ظهرو بعدسرمای شب.
من
۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۵

اه از ان ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود روی خاک
تنت به سوز و گداز تو گرم راز و نیاز
سوی خیام حرم دو چشم تو مانده باز
امده از خیمه گه خواهر غم دیده ات
دید که شمر از جفا نشسته بر سینه ات
گفت بده مهلتی تا برسم بر سرش
برادرم تشنه است مبر سر از پیکرش
زینبت از خیمه ها خدا خدا می کند
فاطمه در قتلگاه تو را صدا می کند
چرا صدا میزنی با نفس اخرت
ناله یا فاطمه میرسد از حنجرت
برادرم خون تو می چکد از نیزه ها
من به سرم میزنم تو میزنی دست و پا


من
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۴

let the others say whatever  they like.
take a deep breath and let it go.
you believe to democracy.
من
۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۳

 روایت‌های فراوانی از اتفاقات روز عاشورا وجود دارد. در مقتل مقرم، سید عبدالرزاق مقرم‏ (ره) خطبه خواندن سیدالشهدا را در روز عاشورا چنین روایت می کند:


امام ـ علیه‌السلام ـ پس از تنظیم صفوف لشکر خود، سوار بر اسب شد و مقدارى راه از خیمه‌ها فاصله گرفت، آنگاه در مقابل لشکر عمر، با صداى بلند و رسا به آنان چنین فرمود: «ایها الناس! اسمعوا قولى، و لا تعجلوا حتى اعظکم بما هو حق لکم على، و حتى اعتذر الیکم من مقدمى علیکم فان قبلتم عذرى و صدقتم قولى و أعطیتمونى النصف من أنفسکم کنتم بذلک أسعد و لم یکن لکم على سبیل و ان با تقبلوا منى العذر و لم تعطلوا النصف من أنفسکم فأجمعوا امرکم و شرکاء کم ثم لا یکن امرکم علیکم غمه ثم اقضوا الى و لا تنظرون ان ولیى لله الذى نزل الکتاب و هو یتولى الصالحین؛ ایها الناس!

حرف مرا بشنوید و در جنگ و خونریزى عجله نکنید تا من وظیفه خود را که موعظه و نصیحت شماست انجام دهم، تا علت آمدنم را به این سرزمین توضیح دهم، اگر به سخنم گوش دادید و عذر مرا پذیرفتید و با من از در انصاف و عدل وارد شدید، معلوم می‌شود راه سعادت و خوشبختى را دریافته‌اند و دلیلى براى جنگ با من نخواهید داشت، لکن اگر عذرم را نپذیرفتید و از در انصاف و داد و با من وارد نشدید، آنگاه می‌توانید همه دست به دست هم بدهید و بدون مهلت تصمیم باطلتان را اجرا کنید، ولى در این صورت دیگر امر بر شما مشتبه نمانده و پشتیبان من آن خدایى است که قرآن را نازل کرده و یار و یاور نیکوکاران است».

خطبه امام حسین(علیه السلام) در روز عاشورا

چون سخن امام به اینجا رسید، صداى گریه و شیون از بعضى زنان و اطفال که صداى امام را می‌شنیدند، بلند شد. لذا امام (ع) سخن خود را قطع کرد و به حضرت ابوالفضل و علی‌اکبر دستور داد، بروید زن‌ها را ساکت کنید، «فلعمرى لیکثر بکاؤهن؛ به خدا قسم هنوز گریه‌های بسیارى در پیش دارند»، چون زنان و کودکان آرام شدند، امام (ع) دوباره شروع به سخن کرد و پس از حمد و سپاس خداى تعالى و درود بی‌پایان بر محمد و آلش، و بر فرشتگان و همه پیامبران چنین فرمود:

«الحمد الله الذى خلق الدنیا فجعلها دار فناء و زوال، متفرقه بأهلها حالاً بعد حال، فالمغرور من غرته، و الشقى من فتنته، فلا تغرنکم هذه الدنیا فانها تقطع رجاء من رکن الیها و تخیب طمع من طمع فیها و أراکم قد اجتمعتم على امر قد اسخطتم لله فیه علیکم، و أعرض بوجهه الکریم عنکم و أحل بکم نقمته فنعم الرب ربنا و بئس العبید أنتم، أقررتم بالطاعه و آمنتم بالرسول محمد (ص)، ثم انکم زحفتم الى ذریته و عترته تریدون قتلهم علیکم استحوذ علیکم الشیطان فأنساکم ذکر لله العظیم، فتباً لکم و لما تریدون، انا لللّه و انا الیه راجعون، هؤلاء قوم کفروا بعد ایمانهم، فعبداً للقوم الظالمین.»

حمد و سپاس خداى را که دنیا را محل فنا و زوال قرار داد، دنیا اهل خود را تغییر می‌دهد و آنان را دگرگون می‌سازد، مغرور کسى است که گول دنیا را بخورد و بدبخت کسى است که شیفته و فریفته آن بشود، مردم! دنیا گولتان نزند که هر کس با او اعتماد کند نا امیدش می‌سازد، و هر کس به او چشم طمع بورزد مأیوس و ناامیدش مى کند، من شما را بر امرى می‌بینم هم پیمان شده‌اید که خشم خدا را ضد خود برانگیخته اید، و به‌واسطه آن خداوند از شما اعراض کرده و غضبش را بر شما روا داشته و رحمتش را بر شما حرام کرده است. چه نیکو پروردگارى است خداى ما، و چه بد بندگانى هستید شما؛ شما که به فرمان او اقرار کرده و به پیامبرش محمد (ص) ایمان آوردید و سپس براى کشتن اهل‌بیت و فرزندانش یورش بردید، شیطان بر شما مسلط شده است تا خداى بزرگ را فراموش کرده‌اید، ننگ بر شما و بر هدف شما، ما براى خدا آفریده شده‌ایم و به سوى او برمی‌گردیم. پس از بیان فوق افزود: اینان مردمى هستند که پس از ایمان به کفر گراییدند (و چون به خود ستم کرده‌اند) از رحمت خدا دور باد از این قوم ستمگر!


قسمت سوم خطبه امام (ع) در روز عاشورا:

ایها الناس انسبونى من انا؟ ثم ارجعوا الى انفسکم و عاتبوها و انظروا هل یحل لکم قتلى و انتهاک حرمتى ألست ابن بنت نبیکم و ابن وصیه و ابن عمه و أول المؤمنین باالله و المصدق لرسوله بما جاء من عند ربه؟ أولیس حمزه سید الشهداء عم ابى؟ أولیس جعفر الطیار عمى؟ اولم بیلغکم قول رسول لله لى و یخى: هذان سیدا شباب اهل الجنه؟
فان صدقتمونى بما اقول و هو الحق و لله ما تعمدت الکذب مذ علمت أن لله یمقت علیه أهله و یضر به من اختلفه و ان کذبتمونى فان فیکم من ان سألتموه عن ذلک أخیرکم. سلوا جابر بن عبدلله انصارى و أبا سعید الخدرى و سهل بن سعد الساعدى و زید بن أرقم و أنس به مالک یخبروکم انهم سمعوا هذه المقاله من رسول لله لى و یخى، أما فى هذا حاجز لکم عن سفک دمى؟!

اى مردم! به من بگویید من چه کسى هستم؟ آنگاه به خود آیید و خویشتن را نکوهش کنید، و ببینید آیا کشتن و هتک حرمت من براى شما جایز است؟ مگر من پسر دختر پیغمبر شما نیستم؟ مگر من فرزند وصى و پسرعموی پیغمبر شما نیستم؟ مگر من پسر کسى نیستم که او پیش از همه مسلمانان ایمان آورد؟ و پیش از همه، رسالت پیامبر را تصدیق کرد؟ آیا حمزه سید الشهداء، عموى پدر من نیست؟ آیا جعفر طیار عموى خود من نیست؟
مگر شما سخن پیغمبر (ص) را درباره من و برادرم نشنیده‌اید که فرمود: این دو، سروران جوانان اهل بهشتند؟ اگر سخنان مرا تصدیق می‌کنید، این‌ها همه حق‌اند و کوچک‌ترین خلاف واقعى، در آن‌ها نیست، زیرا هنوز در طول عمر خود از آن روزی که فهمیده‌ام خداوند بر دروغ‌گویان غضب کرده و دروغ را به خودش برمی‌گرداند، هرگز دروغ نگفته‌ام.

و اگر گفتارم را باور ندارید، اینک هنوز برخى از صحابه رسول خدا (ص) در قید حیات هستند، می‌توانید از آن‌ها بپرسید، از جابر بن عبدلله انصارى، ابو سعید خدرى، سهل بن سعد ساعدى، زید بن ارقم، انس بن مالک از اینان بپرسید این‌ها همه سخنان پیغمبر را درباره من و برادرم از رسول خدا (ص) شنیده‌اند و بدانید همین یک جمله می‌تواند مانع شما گردد تا دست از کشتن و ریختن خون من بردارید.

در این هنگام شمر متوجه شد ممکن است سخنان امام (ع) در روحیه افراد لشکر، مؤثر واقع شود و آنان را از جنگ بازدارد، خواست کارى کند تا سخنان امام قطع شود. لذا با صداى بسیار بلند فریاد زد و گفت: او خدا را روى یک کلمه عبادت مى کند و نمی‌داند چه می‌گوید؟

حبیب بن مظاهر خطاب به شمر گفت: « و لله انى اراک تعبد لله على سبعین حرفاً و أنا أشهد انک صادق ما تدرى ما یقول قد طبع لله على قلبک!؛ به خدا قسم من می‌بینم که تو خدا را بر هفتاد حرف می‌پرستی و من شهادت می‌دهم تو راست می‌گویى که چیزى نمی‌فهمی که او چه می‌گوید، خداوند قلب تو را مهروموم کرده است».

پس از آنکه حبیب جواب او را داد، امام سخن خود را ادامه داد و فرمود:

«فان کنتم فى شک من هذا القول، افتشکون انى ابن بنت نبیکم؟ فو لله ما بین المشرق و المغرب ابن بنت غیرى فیکم و لا فى غیرکم، و یحکم ائطلبونى بقتیل منکم قتلته؟ او مال لکم استهلکته؟ او بقصاص جراحه؟

اگر در گفتار پیغمبر (ص) درباره من و برادرم شک دارید آیا در این واقعیت هم شک دارید که من فرزند دختر پیغمبر شمایم؟! به خدا قسم در تمام دنیا، نه در میان شما، و نه در غیر میان شما از من، پیغمبر فرزندى ندارد، واى بر شما، آیا کسى را از شما کشته‌ام که در مقابل خون او می‌خواهید مرا بکشید؟ آیا مال کسى را حیف و میل کرده‌ام؟ یا جراحتی بر کسى وارد ساخته‌ام که می‌خواهید مجازاتم کنید؟»

در مقابل گفتار امام هم سکوت کردند و کسى جوابى نداشت، لذا امام به چند نفر از افراد ناشناس که در لشکر عمر سعد بودند و برایش دعوت‌نامه نوشته بودند، خطاب کرد و فرمود: «یا شبث بن ربعى، و یا حجار بن ابجر و یا قیس بن اشعث و یا یزید بن الحارث الم تکتبوا الى أن قد اینعت الثمار، و أخضر الجناب و انما تقدم على جند لک مجنده؟

اى شبث بن ربعى! و اى حجار بن ابجر و اى قیس بن اشعث و اى زید بن حارث! مگر شما نبودید براى من نامه نوشتید که: میوه‌هایمان رسیده، و درختانمان سرسبز و خرم شده، در کوفه بر لشکریانى مجهز و آماده به خدمت وارد خواهى شد. (در انتظار تو دقیقه شمارى می‌کنیم)؟!

این افراد در برابر سخنان امام پاسخى جز انکار نداشتند و لذا گفتند: «فقالو: لم نفعل؛ ما چنین نامه‌ای به تو ننوشته‌ایم.

امام (ع) که با انکار آنان روبرو شد با تعجب و شگفتى فرمود: «سبحان لله، بلى ولله لقد فعلتم عجبا! چگونه منکر می‌شوید به خدا قسم شما براى من نامه نوشتید.»

آنگاه فرمود: «ایها الناس! اذا کرهتمونى فدعونى، انصرف عنکم الى مأمن من ارض.اگر هم اکنون از آمدنم ناخشنودید بگذارید به هر جایى از دنیا که امن و آرام باشد، بروم.»

در اینجا قیس بن اشعث گفت:  «یا حسین! چرا با پسر عمویت بیعت نمی‌کنی؟ با تو به دلخواهت رفتار خواهد کرد و کوچک‌ترین ناراحتى متوجه تو نخواهد شد.»

امام (ع) در جواب قیس فرمود: «تو هم مثل برادرت هستى، می‌خواهی مردان بنی‌هاشم بیش از خون مسلم بن عقیل را از تو انتقام بگیرند؟

لا ولله لا اعطیهم بیدى اعطاء الذلیل و لا أفر فرار العبید نه به خدا قسم، نه دست در دست آنان می‌گذارم و نه مانند بردگان از صحنه جنگ با دشمن فرار خواهم کرد.

پس از آن آیه قرآن را که داستان موسى را در برابر لجاجت فرعونیان نقل می‌کند، قرائت فرمود: انى عذت بربى و ربکم أن ترحمون ...من به پروردگار خویش و پروردگار شما پناه می‌برم که گفتار مرا قبول نمی‌کنید، پناه می‌برم به پروردگار خود و پروردگار شما از هر شخص متکبر و سرکشى که بروز ایمان نمی‌آورد.» (در این هنگام سخن امام به پایان رسید، شتر خود را خواباند.)

منبع.https://www.tabnak.ir/fa/news/541776/
من
۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۱

It was then that the fox appeared.

"Good morning," said the fox.

"Good morning," the little prince responded politely, although when he turned around he saw nothing.

"I am right here," the voice said, "under the apple tree."


"Who are you?" asked the little prince, and added, "You are very pretty to look at."

"I am a fox," the fox said.

"Come and play with me," proposed the little prince. "I am so unhappy."

"I cannot play with you," the fox said. "I am not tamed."

"Ah! Please excuse me," said the little prince.

But, after some thought, he added:

"What does that mean--'tame'?"

"You do not live here," said the fox. "What is it that you are looking for?"

"I am looking for men," said the little prince. "What does that mean--'tame'?"

"Men," said the fox. "They have guns, and they hunt. It is very disturbing. They also raise chickens. These are their only interests. Are you looking for chickens?"

"No," said the little prince. "I am looking for friends. What does that mean--'tame'?"

"It is an act too often neglected," said the fox. It means to establish ties."

"'To establish ties'?"

"Just that," said the fox. "To me, you are still nothing more than a little boy who is just like a hundred thousand other little boys. And I have no need of you. And you, on your part, have no need of me. To you, I am nothing more than a fox like a hundred thousand other foxes. But if you tame me, then we shall need each other. To me, you will be unique in all the world. To you, I shall be unique in all the world . . ."

"I am beginning to understand," said the little prince. "There is a flower . . . I think that she has tamed me . . ."

"It is possible," said the fox. "On the Earth one sees all sorts of things."

"Oh, but this is not on the Earth!" said the little prince.

The fox seemed perplexed, and very curious.

"On another planet?"

"Yes."

"Are there hunters on that planet?"

"No."

"Ah, that is interesting! Are there chickens?"

"No."

"Nothing is perfect," sighed the fox.

But he came back to his idea.

"My life is very monotonous," the fox said. "I hunt chickens; men hunt me. All the chickens are just alike, and all the men are just alike. And, in consequence, I am a little bored. But if you tame me, it will be as if the sun came to shine on my life. I shall know the sound of a step that will be different from all the others. Other steps send me hurrying back underneath the ground. Yours will call me, like music, out of my burrow. And then look: you see the grain-fields down yonder? I do not eat bread. Wheat is of no use to me. The wheat fields have nothing to say to me. And that is sad. But you have hair that is the color of gold. Think how wonderful that will be when you have tamed me! The grain, which is also golden, will bring me back the thought of you. And I shall love to listen to the wind in the wheat . . ."

The fox gazed at the little prince, for a long time.


"Please--tame me!" he said.

"I want to, very much," the little prince replied. "But I have not much time. I have friends to discover, and a great many things to understand."

"One only understands the things that one tames," said the fox. "Men have no more time to understand anything. They buy things all ready made at the shops. But there is no shop anywhere where one can buy friendship, and so men have no friends any more. If you want a friend, tame me . . ."

"What must I do, to tame you?" asked the little prince.

"You must be very patient," replied the fox. "First you will sit down at a little distance from me--like that--in the grass. I shall look at you out of the corner of my eye, and you will say nothing. Words are the source of misunderstandings. But you will sit a little closer to me, every day . . ."

The next day the little prince came back.

"It would have been better to come back at the same hour," said the fox. "If, for example, you come at four o'clock in the afternoon, then at three o'clock I shall begin to be happy. I shall feel happier and happier as the hour advances. At four o'clock, I shall already be worrying and jumping about. I shall show you how happy I am! But if you come at just any time, I shall never know at what hour my heart is to be ready to greet you . . . One must observe the proper rites . . ."

"What is a rite?" asked the little prince.

"Those also are actions too often neglected," said the fox. "They are what make one day different from other days, one hour from other hours. There is a rite, for example, among my hunters. Every Thursday they dance with the village girls. So Thursday is a wonderful day for me! I can take a walk as far as the vineyards. But if the hunters danced at just any time, every day would be like every other day, and I should never have any vacation at all." 


So the little prince tamed the fox. And when the hour of his departure drew near--

"Ah," said the fox, "I shall cry."

"It is your own fault," said the little prince. "I never wished you any sort of harm; but you wanted me to tame you . . ."

"Yes, that is so," said the fox.

"But now you are going to cry!" said the little prince.

"Yes, that is so," said the fox.

"Then it has done you no good at all!"

"It has done me good," said the fox, "because of the color of the wheat fields." And then he added:

"Go and look again at the roses. You will understand now that yours is unique in all the world. Then come back to say goodbye to me, and I will make you a present of a secret." 


The little prince went away, to look again at the roses.

"You are not at all like my rose," he said. "As yet you are nothing. No one has tamed you, and you have tamed no one. You are like my fox when I first knew him. He was only a fox like a hundred thousand other foxes. But I have made him my friend, and now he is unique in all the world."

And the roses were very much embarassed.

"You are beautiful, but you are empty," he went on. "One could not die for you. To be sure, an ordinary passerby would think that my rose looked just like you--the rose that belongs to me. But in herself alone she is more important than all the hundreds of you other roses: because it is she that I have watered; because it is she that I have put under the glass globe; because it is she that I have sheltered behind the screen; because it is for her that I have killed the caterpillars (except the two or three that we saved to become butterflies); because it is she that I have listened to, when she grumbled, or boasted, or ever sometimes when she said nothing. Because she is my rose. 


And he went back to meet the fox.

"Goodbye," he said.

"Goodbye," said the fox. "And now here is my secret, a very simple secret: It is only with the heart that one can see rightly; what is essential is invisible to the eye."

"What is essential is invisible to the eye," the little prince repeated, so that he would be sure to remember.

"It is the time you have wasted for your rose that makes your rose so important."

"It is the time I have wasted for my rose--" said the little prince, so that he would be sure to remember.

"Men have forgotten this truth," said the fox. "But you must not forget it. You become responsible, forever, for what you have tamed. You are responsible for your rose . . ."

"I am responsible for my rose," the little prince repeated, so that he would be sure to remember.

من
۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۴

"My life is very monotonous," the fox said. "I hunt chickens; men hunt me. All the chickens are just alike, and all the men are just alike. And, in consequence, I am a little bored. But if you tame me, it will be as if the sun came to shine on my life. I shall know the sound of a step that will be different from all the others. Other steps send me hurrying back underneath the ground. Yours will call me, like music, out of my burrow. And then look: you see the grain-fields down yonder? I do not eat bread. Wheat is of no use to me. The wheat fields have nothing to say to me. And that is sad. But you have hair that is the color of gold. Think how wonderful that will be when you have tamed me! The grain, which is also golden, will bring me back the thought of you. And I shall love to listen to the wind in the wheat . . ."



من
۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۲

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست


************************************************************

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


منبع  مولانا؛ دیوان شمس تبریزی

من
۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۵


چقدر خوب بود اگر من یکی خوب بودم!

من
۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۸

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است


و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری

بازم بلاگفا ترکید. خدای بزرگ امان از دست بلاگفا.
حالا خوبه دو هزار تا پشتیبان ازش دارم

من
۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۵