دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۵۰ الف
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه


چقدر خوب بود اگر من یکی خوب بودم!

من
۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۸

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است


و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری

بازم بلاگفا ترکید. خدای بزرگ امان از دست بلاگفا.
حالا خوبه دو هزار تا پشتیبان ازش دارم

من
۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۵
Come and drink this cup of tea, come and drink some hot tea with me in this freezing day. I'm waiting.
من
۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۳۸
اندوه: هیچ حواسم نبود. دو فنجان ریختم. آلیستر دنیل. داستان شش کلمه ای. Grief Without thinking, l made two cups. A six-word story. By Alistair Daniel.
من
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۶
عید بود رفته بودیم کو ه یکدفعه شکاری از اون بالا خدا انداخت پایین. پلنگ گرفته بودش. به علی به قد یه مرد سیصد و شصت ساله ای زحمت کشیدم. ای پامه نگاه بکن. ای همه کار کردیم دیگه. (اشاره به واریس شدید پاهاش. همون که الان شده مایه مصیبت و لخته های خون توش گیر کرده و دیگه پاشه نمی تانه تکان بده.) من: مگه گا و گوسفند نداشتین؟ بابایی : چطور نداشتیم؟ چهارتا آبادی بابامان داشت. ما صد نسلمان بخوای شاه حسینه. من: پس چه به سرش آمد. بابایی دیگه وقتی زندگی برای یارو نیاد نمیاد. باران نمیا برف نمیا. در به در میشی. ما تماته (گوجه) ده خروار تماته آوردیم کرمانشاه کسی کیلویی یه قران نبردش. دوباره گفتن آقا تماته باید ببری بکنیش رب تماته. آوردیم بیستون خداوکیل کردیمش رب تماته بازم دوباره یه قران نبردنش بردیم ریختیمش آب گاماسیاب حالا تماته کیلویی پانزه تومن. هزار و پانصد تومن دو هزار تومن. من: چرا ؟ بابایی : نمیا نمیا دیگه. من : چرا مردم اون موقع نمیخریدن گوجه؟ بابایی: کی تماته می خورد؟ هرکه میخورد میگفتن آقا نخورین تب و لرز مُکنین. من: اون موقع تازه گوجه آمده بود؟ بابایی: میگفتن تماته اون موقع کی گوجه موجه بود؟ بابایی: من اونجا سیبزمینی کاشته بودم پیاز کاشته بودم هیچ کس نمی خورد. من اینجا دیدی؟ دوهزار تا مرغ داشتم. هنوز دستگاه جوجه کشیه گه دارم هنوز تو چیزه. (اتاقای پایین). الان من دستگاه جوجه کشی دارم صد تاییه. اون موقع دویستا و دویست و پنجاه گله ای هم داشتم. بیست و یک روز صدتا جوجه میزدم بیرون *************** بازم ماجرا های شهریور هزار و سیصد و بیست بابایی: اگر می خوای سالم بمانی باید هیچی نداشته باشی. نه دزد ازت می تانه ببره. بذار هی هیچی نداشته باشی خیال راحت. ای دنیا وقتی بلبشوه هیچی نی. میگه گیان در بکه مال بسیاره (جان به در ببر مال بسیاره) من: مگه میامدن توی خانه هاتان؟ بابایی: په هه آمدن تو تمام دنیا. خانه خیابان همه جا. من چرا/ محصول مکاشتین چکارش می کردن؟ همه شه می دزدین؟ بابایی: وختی آ ادم رفت یه جایی هیچی نداشت خیالش دیگه راحته. از وقتی بی بی رفت من دیگه سرد شدم به این زندگی. الان دیگه خاله مژی هست والا من الان خدا میدانه کجا بودم دیگه. من: دیگه چه؟ بابایی: ذرته از بوته درمیاوردن می خوردن سربازا. من دیگه چه خوردن؟ بابایی ک گندم داشتیم بردن. من: گاو و گوسفنداتانم خوردن؟ بابایی : آره هرچه بود می بردن من سربازای خارجیم بودن؟ بابایی: آره انگلیسی بودن هندوستانی بودن لهستانی بودن همه چی بودن من: گاو و گوسفنداتانم خوردن؟ بابایی: هرچی می رسید می خوردن. منک غجب بدبختی ای بوده اون دوره. بابایی: بدبختی گفتی؟ خدا بکنه ای جو روزایی نیاد؟ او بشش میگفتن شا مَلوک. شامَلوک وقتی بشه دنیا بلبشیو میشه. (شاه ملوک). من: شامَلوک چیه؟ بابایی: یعنی میشه قاطی پاطی. صاحب نداره مملکت. بابایی: وقتی چیزی نداشته باشی کار بکنی زمینه ته دیگه که نمی خورن. (منظور فقط محصولشه می خورن) من: دیگه کسی زمین نمی کاشت؟ بابایی: کسی دیگه نمی رفت چیزی بکاره. تا می کاشتن می خوردنش (غارتگرا و سربازای ویلان) قاطراشان گندمه گه می خوردن. قاطراشان ذراتا می خوردن. خودشان تخمشه می خوردن. ( سربازای خارجی). اون موقع همه ش قاطر و اسب و این تجملاتا بود مثل حالا نبود که ماشین که نبود. من : همه شه می خوردن؟ بابایی: همه شه می خوردن په چه. کسی می تانست بگه نه؟ کله پوش میگفتن کله پوشش بکن یعنی دستاشه ببند. خدا به ریوار (سر) هیچ کس نیاره. من ک از اون موقع ها بگو بابایی بابایی: از اون موقع ها؟ خدا بکنه اوجو موقع هایی نیاد. زن وبچه مردمه می بردن چه می گی؟ بساط بود همه ش. دیگه نمی شه ای حرفایه بزنی.   ------------------------------------ تازه فهمیدم چرا اون موقع قحطی آمده. سربازای ویلان ایرانی و سربازای خارجی همه محصولاته می دزدیدن و مردمم برای اینکه زندگی شان به غارات نره تصمیم گرفتم محصول نکارن. هیچ نداشتن بهتر از غارت شدن امواله.
من
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۱
یه داستان از بابایی یه کفاشیه که وقتی کار میکنه هی با خودش زمزمه میکنه بکن بکن همونه. یه روز شاه عباس بصورت ناشناس از در مغازه ش رد میشه میگه عمو چرا هی میگی بکن بکن همونه. میگه خدا قسمت منه توی کار سخت و درآمد گذاشته و بیش از این روزی ندارم. شاه عباس میگه چطور؟ کفاش میگه من یه بار خواب دیدم رفتم بهشت باغ برین و همه چیز اونجا بود.  یه جایی بود پر از چشمه بعضیاشان پر آب و عین لاف آو (لحاف آب: سیل) و بعضیا کم آب.  یه چشمه بود که قطره قطره ازش میاد من از جبرییل پرسیدم این آبا چیه؟ گفت این روزی مردمه هرکسی به اندازه آب چشمه روزی داره. بعد من پرسیدم این قطره قطره مال کیه؟  گفت این مال توه.  کفاش گفت من چوکولی (چوب باریکی) برداشتم خواستم کمی گشادش کنم آب بیشتری بیاد. جبرییل گفت نه نکنی وگرنه همین دو قطره هم ازت قطع میشه. منم بیدار شدم فهمیدم هرچقدرم کار کنم روزی من همینه. برای همین هی یاد آوری میکنم که کار بکن کار بکن روزی تو همینه شاه عباس با خودش گفت طرف حرف بیخود میزنه. وقتی برگشت به خانه ش دستور داد سه روز هر روز یه بشقاب چلو مرغ برای کفاش ببرن و هربار یه کیسه زر میذاشت زیر برنج. بعد از سه روز دوباره رفت پیش کفاش و دید با همون وضع داره کار مینکه و میگه بکن بکن همونه شاه عباس تعجب میکنه میگه پیر مرد چرا اینجایی؟ من سه بشقاب برنج برات فرستادم توشان کیسه زر بود. کفاشه میگه آره هر روز یکی میامد یه بشقاب غذا میاورد ولی بعدش یه گدا میامد دم مغازه منم بشقاب میدادم گدا شاه عباس هم فهمید که همه چی رو قسمته. و گفت بکن بکن همونه
من
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۸
از کسی نپرس شیری یا روباه. این روزها همه یا گرگند یا لاشخور!  

 توصفحه اینستاگرام خب که چی خواندمش. حقیقت محض و بینهایت تلخ
من
۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۶
قطار می رود تو میروی  تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام که سال های سال به انتظار تو  کنار این قطار رفته ایستاده ام  و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام! "قیصر امین پور"
من
۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۸
پس«اسفندیار»آهی سرد از دل پردرد برکشید و گفت:همشیره،تا شش ماه دیگر،چشم جهان بین من،نابینا نخواهد شد؟ «سکرتر»گفت:آن دیگر مشکل خودتان است!وقت آقای دکتر تا شش ماه پرشده و بعدا هم می رود خارج! «اسفندیار»گفت:ما از شهرستان زنگ می زنیم.این «رستم زال»با تیر دو شعبه زده به چشممان!پس ما چه کنیم! «سکرتر»گفت:می خواستی دعوا نکنی...یک سال دیگر تلفن کن. «اسفندیار»گفت:ما دعوا نکردیم.شاهد داریم.این «رستم»خودش اهل دعوا می باشد.با همه دعوا نموده...«حکیم ابوالقاسم فردوسی»هم شهادت داده،استشهاد محلی تماما در کلانتری موجود است. چون دم گرم «اسفندیار» در آهن سرد «سکرتر»مؤثر نیفتاد،یک بار دیگر آهی سرد از دل پردرد برکشید و گوشی را گذاشت که یک سال بعد زنگ بزند! لطفا بقیه داستان و آخر و عاقبت کار اسفندیار را در شاهنامه فردوسی بخوانید!!! زبان فارسی سال سوم, برگرفته از گل آقا, یکشنبه, 69, 9, 19
من
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۴
این کیست این این کیست
این این یوسف ثانی است این
 خضر است و الیاس این مگر
یا آب حیوانی است این
 این باغ روحانی است این
یا بزم یزدانی است این
 سرمه سپاهانی است این
یا نور سبحانی است این
 آن جان جان افزاست این
یا جنت المأواست این
 ساقی خوب ماست این
یا باده جانی است این
 تنگ شکر را ماند این
سودای سر را ماند این
 آن سیمبر را ماند این
شادی و آسانی است این
 امروز مستیم ای پدر
توبه شکستیم ای پدر
 از قحط رستیم ای پدر
امسال ارزانی است این
 ای مطرب داووددم
آتش بزن در رخت غم
 بردار بانگ زیر و بم
کاین وقت سرخوانی است این
 مست و پریشان توام
موقوف فرمان توام
 اسحاق قربان توام
این عید قربانی است این
 رستیم از خوف و رجا
عشق از کجا شرم از کجا
 ای خاک بر شرم و حیا
هنگام پیشانی است این
 گل‌های سرخ و زرد بین
آشوب و بردابرد بین
 در قعر دریا گرد بین
موسی عمرانی است این
 هر جسم را جان می کند
جان را خدادان می کند
 داور سلیمان می کند
یا حکم دیوانی است این
 ای عشق قلماشیت گو
از عیش و خوش باشیت گو
 کس می نداند حرف تو
گویی که سریانی است این
 خورشید رخشان می رسد
مست و خرامان می رسد
 با گوی و چوگان می رسد
سلطان میدانی است این
 هر جا یکی گویی بود
در حکم چوگان می دود
 چون گوی شو بی‌دست و پا
هنگام وحدانی است این
 گویی شوی بی‌دست و پا
چوگان او پایت شود
 در پیش سلطان می دوی
کاین سیر ربانی است این
 آن آب بازآمد به جو
بر سنگ زن اکنون سبو
 سجده کن و چیزی مگو
کاین بزم سلطانی است این 

  مولوی. دیوان شمس تبریزی
من
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۲