دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه
گفت منو نمیشناسی؟ گفتم باید شما رو بشناسم؟ گفت کافیه خودتو بشناسی. راست می گفت من انقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم رو نمی شناختم ........  تا خوشبختی همانقدر فاصله داری که تا لبخند بی مضایقه. ........ « اینه سال 89 دی ماه توی خوابگاه از داریو پیام شنیدم»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۹
سلام! حالِ همۀ ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی سبب می گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندِگارِ بی درمان!   تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خواب های ما سالِ پر بارانی بود می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازۀ بازنیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست! راستی خبرت بدهم خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... هی بخند! بی پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فراز کوچۀ ما می گذرد باد بویِ کسانِ من می دهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ نه ری را جان نامه ام باید کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آینه، از نو برایت می نویسم حالِ همۀ ما خوب است اما تو باور مکن! «سید علی صالحی» منبع
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۴
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن  خیس و خسته به خانه بیا  نمی خواهم شاعر باشی ، باران باش!  همین برای هفت پشت روییدن گل کافی ست،  چه سرخ،چه سبز و چه غنچه!"   «دی ماه 89 خوابگاه از رادیو پیام شنیدم»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۴
نمی دانم چه می خواهم بگویم  
زبانم در دهان باز بسته ست  
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
 نمی دانم چه می خواهم بگویم 
غمی در استخوانم می گدازد 
خیال ناشناسی آشنا رنگ  
گهی می سوزدم گه می نوازد 
 گهی در خاطرم می جوشد این وهم  
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است  
سیه داروی زهرآگین اندوه 
  فغانی گرم وخون آلود و پردرد  
فرو می پیچیدم در سینه تنگ  
چو فریاد یکی دیوانه گنگ  
که می کوبد سر شوریده بر سنگ 
 سرشکی تلخ و شور از چشمه دل  
نهان در سینه می جوشد شب و روز  
چنان مار گرفتاری که ریزد  
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز 
 پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه  
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
 درون سینه ام دردی ست خونبار 
که همچون گریه می گیرد گلویم 
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم   « هوشنگ ابتهاج»     اینه دی ماه سال 89 از رادیو پیام شنیدم و توی دفتر چرک نویسم نوشتم. فکر کنم محمد اصفهانی می خواندش.
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
انسان باش سنگ نباش زیرا زندگی انقدر برای تو ادامه پیدا نمی کند که به جوشیدن چشمه ای از دل سنگ بینجامد.  
هیچ کدام از ما لزوما شاد به دنیا نمی آییم ولی همگی ما این توانایی را داریم که شاد و با نشاط زندگی کنیم.
 ارزش تو به چیزی است که دل می بندی پس مراقب باش که به کمتر از بینهایت دل نبندی.  
 « اینه توی دفتر چرک نویس سا 89 پیدا کردم. فکر کنم دی ماه توی خوابگاه از رادیو پیام شنیدم»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۷:۵۳
می‌تراود مهتاب می‌درخشد شبتاب نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک غم این خفته‌ی چند خواب در چشم ترم می‌شکند.   نگران با من استاده سحر صبح می‌خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر خاری لیکن از ره این سفرم می‌شکند.   نازک‌آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم می‌شکند.   دست‌ها می‌سایم تا دری بگشایم به عبث می‌پایم که به در کس آید در و دیوار به هم ریخته‌شان بر سرم می‌شکند.   می‌تراود مهتاب می‌درخشد شبتاب مانده پای‌آبله از راه دراز بر دم دهکده مردی تنها کوله‌بارش بر دوش دست او بر در، می‌گوید با خود غم این خفته‌ی چند خواب در چشم ترم می‌شکند. «نیما یوشیج»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۷:۳۷
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
 همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
 شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
 شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
 در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
 باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
 یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
 پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
 تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
 من همه محو تماشای نگاهت
 آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام
 خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب
 شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
 یادم آید : تو بمن گفتی :
 ازین عشق حذر کن !
 لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ،
آئینة عشق گذران است
 تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
 باش فردا ، که دلت با دگران است
 تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
 با تو گفتنم : حذر از عشق ؟
 ندانم
 سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
 روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
 چون کبوتر لب بام تو نشستم
 تو بمن سنگ زدی ،
من نه رمیدم ،
نه گسستم باز گفتم که :
تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ،
همه جا گشتم و گشتم
 حذر از عشق ندانم
 سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
 اشکی از شاخه فرو ریخت
 مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
 اشک در چشم تو لرزید
 ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
 پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ،
نرمیدم رفت در ظلمت غم ،
آن شب و شبهای دگر هم
 نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
 بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 فریدون مشیری 
 این شعره بار ها از رادیو پیام تیکه اولشه شنیدم
من
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۷
Unit 8: word box A: Make sentences with these words: across from, between, near, next to, on, open, post office, souvenir. My clinic is very noisy. Sharlot has travelled to her city for visiting her Mom and Dad. My temprory secretary doesn't know his job, and he is very careless. He opens the door without knocking. He calls my patient alternatively. "Oh, my darling Sharlot where are you?" I says continuously. After the working day when I am going home, Sharlot calls me. "Hi Sharlot where are you?" I say. "I'm in a toy store near my house. I want to buy a doll for you." she says. "Oh, thanks. I don't have. When do you come back?" "Why? Do you miss me?" "No, but the temprory secretary is stupid. Every thing is a mess." "I thought, you miss me." ""Oh, yes." I'm on the bus and sit between two fat women. "Sharlot, when do you come bak?" "I am buying a souvenir for you. I stand near the rack of dinosaurs. Do you want a dinosaur? I will go to the post office and post it to you. " I sigh. The bus stops across from the pastry shop. The smell of cookies and cakes fulls the air. " Sharlot when do you come back?" "Wow, they're fragrant pastries. I love nuts cookies of this pastry shop." One of the fat women says. "Hey, don't be sad. I will return ten days later." Sharlot says. "Yes, and icecreams are very yummy too." Another woman says. I sigh and say " ok, I'm awaiting you. Bye." Sharlot has been going since twelve days ago. I miss her. ------------------------------ Word hoard: Knock در زدن Mess بهم ریخته Pastry شیرینی Sigh اه کشیدن Fragrant خوشبو Nuts گردویی
من
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۳
Dear and beautiful Mom. Hi. Happy mother's day. I love you very much. How are you? I miss you a lot. I have sent an exciting present with this letter. Did you see it? When I'm writting this letter, it's snowing and the snow is covering every where and every thing. The room is fairly cold because the heaters of the dorm aren't working well. But don't worry. I'm wearing a sweather and a sweat shirt. My exams will end soon and I will come back quickly after the exams. I'm practicing math now, but not now. I'm writting a letter for you now. I kiss you.  From your thin daughter Love Sue.
من
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۶
The man is walking in his room. Five days ago, the rain had been just started when the man arrived at the hotel. The dark clouds have been covering the sky during all these days. The first day he went to a mall next to the hotel. He bought a smart and stylish suit for the conference tomorrow. He liked to go to the zoo, because he heard this city has a big and beautiful zoo. The second day, it was raining yet and the man went to the conference. The conference was about aviation industry and he presented splendid lecture. After the conference, the man walked from the place of conference to the hotel under the rain. It lasted two hours. He got all wet when he arrived at the hotel. Before changing his clothes, he checked the messages on his cell phone. “My dear dad, how was your conference? I hope that your conference was great. When do you come back? I miss you. So, I heard it’s raining there. Take care. I love you.”  In third day, his flight was canceled. He was worrying about her daughter a lot. The man is walking in his room and speaks with himself. His daughter has gone to his sister’s home. “Tomorrow will be sunny and two days later the street will open.”  TV announcer says. The man stops and smiles “Oh thank God. It ended finally. I can come back to my little daughter.” It is raining yet. ------------------------------ glossary aviation industry  صنعت هواپیمایی splendid با شکوه، عالی take care  مراقب خودت باش annoncer  مجری
من
۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۴