احمد شاملو ۱۳۴۳
“دهانت را می بویند...
مبادا که گفته باشی "دوستت می دارم"
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن...
روزگار غریبی ست، نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...
آنک قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست، نازنین
ابلیسِ پیروزمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد...”
شاعر: احمد شاملو
ک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شبزنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم.
افشین یداللهی
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطر بوی لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام... دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام... دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن... دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم
شعر پل الوار شاعر فرانسوی و ترجمه احمد شاملو
حیرتیم اما به وحشت ها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح خاموشیم ما
هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما
گاه در چشم تر و گه در مژه گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما
شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما
چشمه ی بی تابی اشکیم از طوفان شوق
با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما
مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست
هرکجا حرفی از آن لب سرزند گوشیم ما
کی بود یا رب که خوبان یاد این بیدل کنند
کز خیال خوش دلان چون غم فراموشیم ما
مردم آفریقا دربارهی آسمان، افسانهای دارند که خیلی جالب و شنیدنی است.
میگویند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که مردم هنوز کشاورزی را یاد نگرفته بودند و در غارها زندگی میکردند و حتّی شکار کردن را هم بلد نبودند، در خوشبختی کامل زندگی میکردند. لابُد میپرسید: آنها چه میخوردند؟ غذای آنها یک غذای پاک و خوشمزه بود. غذای آنها، آسمان بود.
در آن روزگار، آسمان خیلی خیلی پایین بود. آنقدر پایین که حتی دست بچههای کوچک هم به آن میرسید. مردم هر وقت که گرسنه و یا تشنه میشدند، دست دراز میکردند و تکّهی کوچکی از آسمان را میکندند و میخوردند. هر کسی به اندازهای که نیاز داشت، از آسمان میکند و میخورد. سالهای سال گذشت و بعضی از مردم شکمو و طمعکار، گاهی بیش از اندازهای که نیاز داشتند، از آسمان میکندند و میخوردند.بعضیها حتّی پس از آن که سیر میشدند، تعداد زیادی از آسمان را میکندند و در خانه مخفی میکردند؛ یعنی احتکار میکردند. این کار باعث شد که آسمان کمکم از زمین دور شود. چون هر تکّهای که از آن کنده میشد، قسمتی از آسمان از بین میرفت. بالاخره کار به جایی رسید که آسمان کاملاً از زمین دور شد؛ دورِ دور!
دیگر دست کسی به آسمان نمیرسید و مردم گرسنه، مجبور شدند به فکر چاره بیفتند. اوّل شکارکردن را یاد گرفتند و بعد هم کشاورزی و …
مردم، دیگر گرسنه نبودند؛ اما خوشبخت هم نبودند؛ چون آسمان از آنها قهر کرده بود و رفته بود بالای بالا. دیگر دست هیچکس به آسمان نمیرسید.
همانطور که میدانید، امّا خوشبخت هم نبودند؛ چون آسمان از آنها قهر کرده بود و رفته بود بالای بالا. دیگر دست هیچکس به آسمان نمیرسید.
کیهان بچه ها شماره 2589 صفحه 4
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
حافظ شیرازی
منبع: گنجور
آسیمه سر رسیدی
از غربت بیابان
دلخسته دیدمت از
آوار خیس باران
وامانده در تبی گنگ
ناگه به من رسیدی
من خود شکسته از خود
در فصل نا امیدی
در برکه ی دو چشمت
نه گریه و نه خنده
گم کرده راه شب را
سرگشته چون پرنده
من ره به خلوت عشق
هرگز نبرده بودم
پیدا نمی شدی تو
شاید که مرده بودم
من با تو خو گرفتم
از خنده ات شکفتم
چشم تو شاعرم بود
تا این ترانه گفتم
در خلوت سرایم
یکباره پر کشیدی
آنگاه ای پرنده
بار دگر پریدی
شعر از :اکبر آزاد
و گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است