جبران خلیل جبران
والمصطفی آمد و باغ ِ مادر و پدرش را یافت و به درون رفت و دروازه را بست تا هیچکس نتواند در پی اش بیاید و چهل روز و چهل شب در آن خانه تنها ماند و هیچکس نیامد...و در پایان چهل روز و شب المصطفی دروازه را گشود تا مردمان به درون بیایند.و یک روز صبح شاگردان گرداگردش نشستند و در دیدگان او دوردست ها و خاطره ها بود.و شاگردی که حافظ نام داشت به او گفت استاد برای ما از شهر ارفالس بگویید و از سرزمینی که این دوازده سال را در آن گذرانده اید.
والمصطفی خاموش بود و رو به تپه ها و آن اثیر ِ گسترده نگریست و در سکوتش نبردی بود.
پس گفت:دوستان و همسفران من!
" دریغ بر ملتی که سرشار از اعتقادات و خالی از دین است".
"دریغ بر ملتی که لباسی بر تن می کند که خود نمی سازد.نانی را می خورد که خود درو نکرده و باده ای می نوشد که از تاک های او جاری نیست".
"دریغ بر ملتی که زورگویان را قهرمان می داند و فاتح پر جلال را سخاوتمند".
"دریغ بر ملتی که در خواب شهوت را منفور می داند اما در بیداری تسلیم اش می شود".
"دریغ بر ملتی که صدا بر نمی آورد مگر به هنگام تشییع جنازه و لاف نمی زند مگر آنگاه که گردنش زیر تیغ باشد".
"دریغ بر ملتی که سیاست مدارش روباه،فیلسوفش تردست و هنرش وصله و پینه و تقلید باشد".
"دریغ بر ملتی که حاکم جدیدش را با بوق و کرنا خوشامد می گوید و با قهقهه و غوغا وداعش می گوید تا با بوق و کرنا دیگری را خوشامد گوید".
"دریغ بر ملتی که فرزانگانش از پیری خرف شده اند و مردان نیرومندش هنوز در گهواره اند".
"دریغ بر ملتی که تکه تکه شده و هر تکه اش خود را ملتی می داند".
این ترجمه رو از این وبلاگ برداشتم. اما ترجمه پایین جالب تره و به نظرم به متن انگلیسی که در آخر صفحه گذاشتم نزدیک تر
دریغ بر ملتی که خود نمی بافد آنچه را که می پوشد، خود نمی کارد آنچه را که می خورد، خود نمی فشارد شرابی را که می نوشد.
دریغ بر ملت مغلوبی که زرق و برق فاتحان را کمال فضیلت می داند و در نگاه او زشتی فاتح، زیبایی جلوه می کند.
دریغ بر ملتی که در خواب به جنگ زخم ها می رود و در بیداری خود را تسلیم خطا می کند.
دریغ بر ملتی که دم بر نمی آورد مگر هنگامی که در تشییع جنازه گام بر میدارد، خود را نمی ستاید مگر در ویرانه هایش و عصیان نمی کند مگر هنگامی که گردنش زیر لبه شمشیر است.
دریغ بر ملتی که سیاستش زرنگی، فلسفه اش شعبده و صنعتش مونتاژ است.
دریغ بر ملتی که با دهل و شیپور به استقبال اشغالگر کشورش می رود و با هو کردن بدرقه اش می کند، فقط به خاطر این که با شیپور و آواز به استقبال اشغالگری دیگر برود.
دریغ بر ملتی که فرزانگانش خاموش، قهرمانانش کور و وطن پرستانش یاوه گویند.
دریغ بر ملتی که هر یک از اقوامش خود را یک ملت می دانند.
این ترجمه رو از این وبلاگ برداشتم
تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد
و اندوه و اندوه و اندوه
متن انگلیسی جملات بالا
By Kahlil Gibran
Woe to the nation that departs from religion to belief, from country lane to city alley, from wisdom to logic.
Woe to the nation that does not weave what it wears, nor plant what it eats, nor press the wine that it drinks.
Woe to the conquered nation that sees the victor's pomp as the perfection of virtue, and in whose eyes the ugliness of the conqueror is beauty.
Woe to the nation that combats injury in its dream but yields to the wrong in its wakefulness.
Woe to the nation that does not raise its voice save in a funeral, that shows esteem only at the grave, that waits to rebel until its neck is under the edge of the sword.
Woe to the nation whose politics is subtlety, whose philosophy is jugglery, whose industry is patching.
Woe to the nation that greets a conqueror with life and drum, then hisses him off to greet another conqueror with trumpet and song.
Woe to the nation whose sage is voiceless, whose champion is blind, whose advocate is prattler.
Woe to the nation in which each tribe claims to be a nation.
متن انگلیسی از این وبلاگ برداشته شده.
ای ساربان آهسته رو، کارام جانم می رود واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور ازو، بیچاره و رنجور ازو گویی که نیشی دور ازو در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمی ماند، که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان، تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پُر آتشم، کز سر دخانم می رود
با آن همه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود
بازآی و برچشمم نشین، ای دل ستان نازنین کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود
گفتم بِگِریم، تا اِبِل چون خر فرو ماند به گل وین نیز نتوانم، که دل با کاروانم می رود
صبر از وصال یارمن، برگشتن از دلدار من گرچه نباشد کار من ، هم کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
سعدی فقان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود (غزلیات سعدی)
و یک شعر دیگه از سعدی
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران!
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران!
هر کس شراب فرقت روزی چشیده باشد!
داند که سخت باشد قطع امیدواران!
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم!
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران!
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت!
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران!
ای صبح شب نشینان جانم بطاقت آمد!
از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران!
چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت!
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران!
((سعدی))بروزگاران مهری نشسته بر دل!
بیرون نمیتوان کرد الا بروزگاران!
چندت کنم حکایت؟شرح اینقدر کفایت!
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران!
یک کنسرت عالی بود با صدای محمد کاظمی. این ابیات رو از شعر سعدی جدا کرده بودن و چه اندوهی داشت. فکر کنم مال دهه شصته. من ده بیست سال از تلوزیون فکر می کنم به مناسبت فوت امام شنیده بودمش فایلشو دو سه سال پیش پیدا کردم. آه که چه اندوهی داشت
این ابیات رو جدا کرده بودن
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
ای ساربان آهسته رو، کارام جانم می رود واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
محمل بدار ای ساربان، تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
من مانده ام مهجور ازو، بیچاره(درمانده) و رنجور ازو گویی که نیشی دور ازو در استخوانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
ای ساربان آهسته رو ، کارام جانم می رود واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
اگه سعدی میدانست ترکیب و پس وپیش کردن شعراش این همه باعث زیباتر شدن و اندوهناک شدنش می شه شاید به این گروه کنسرت دست مریزاد میگفت :)
قسمت هایی که توی پرانتزه توسط گروه کنسرت بجای قسمت اصلی گذاشته شده تا اندوه شعر و همخوانیش بیشتر بشه
تازگی ها در کمال شگفتی متوجه شده ام که جامعه شناسان برای آدم هایی مثل من اسم گذاشته اند. «بومرنگ» کسی ست که محصول پدر و مادر های دوره پُرزایی است. و بعد از دوره دانشکده مثل برق و باد به کد پستی زادگاهش و به اتاقی برمی گردد که تا هشت سالگی آنجا زندگی می کرده. این وضعیت فقط خجالت آور نیست بلکه به لحاظ تاکتیکی فاجعه بار است. (ابیگیل دویچ داستان همشهری اردیبهشت 1392)
این متنی که خواندم واقعا یاد شرایط حالای جامعه خودمان افتادم. آمار بیکاری در حد اعلا. و کسانی هم که شاغلند بیشترین کار با کمترین حقوق و ترس همیشگی از تمدید نشدن قرار داد.
هی بگید جمعیت زیاد کنید. ما که زیاد بودیم چه گُلی به سر ما زدین؟ که حالا گردن راست کردین که افزایش جمعیت. هی همایش بذارین ببینم کی حاضره برای شما بچه بیاره. اگر نسل ماس که رنج و سختی زندگی خودشه دیده و حاضر نیست بچه هاش هم به بیکاری و دوندگی دنبال کار دچار بشه. تازه اگرم کاری پیدا کرد به شدت بی ثبات. نه تولید رونق داره که بخوای کار تولیدی بکنی و امید داشته باشی بگیره نه جایی استخدامی هست.
نسل دهه شصتیا نسل بومرنگ های مظلوم.
همایش خانواده میذارن با موضوع جمعیت. همایش خانواده بذارین با موضوع بی ثباتی خانواده بیکاری فراگیر اعضای خانواده. با موضوع خیانت و طلاق به شدت بالا.
همایش بذارین راهکار بدین که چکار باید کرد همین خانواده های نیم بند الان رو محکمش کرد؟
همایش میذارن برای افزایش آمار ازدواج و ازدواج آسان. که چه ؟ افزایش ازدواج چه سخت و چه آسانش باعث افزایش آمار طلاق میشه. و این وسط افزایش نسل یعنی افزایش فرزندان طلاق و . . .
رایج: خانه از پای بست ویــــران است خواجه در فکر نقش ایوان است
اصل: خواجه در بند نقش ایوان است خانه از پای بنـــــــــــد ویرانست سعدی
این دوبیت رو از وبلاگ باغ ادب برداشتم. با تشکر از ایشون بابت روشنگری درمورد ادبیات و اشعاری که استفاده می کنیم.
حکیمان گفته اند « آنجا که زیبایی هست بشکوهی هست.» چو دانستم تو را دیدم که بشکوهی که زیبایی.
اول برنامه هزار راه نرفته می نوشتش. شاید ده سال پیش.
زیبایی در چهره انسان نیست بلکه جلوه نوری است از قلب او.
از رادیو پیام شنیدم شاید هشت نه سال پیش
زیبایی حقیقی توازن و هماهنگی میان ظاهر و ادراک است.
یادم نیست از کجا شنیدم یا خواندم.