دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۵۰ الف
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۱۱۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

یکی را تب آمد ز صاحبدلان                کسی گفت شکر بخواه از فلان  
 بگفت ای پسر تلخی مردنم               به از جور روی ترش بردنم
 شکر عاقل از دست آن کس نخورد       که روی از تکبر بر او سر که کرد
 مرو از پی هرچه دل خواهدت             که تمکین تن نور جان کاهدت
 کند مرد را نفس اماره خوار                اگر هوشمندی عزیزش مدار
 اگر هرچه باشد مرادت خوری             ز دوران بسی نامرادی بری
 تنور شکم دم بدم تافتن                    مصیبت بود روز نایافتن
 به تنگی بریزاندت روی رنگ                چو وقت فراخی کنی معده تنگ
 کشد مرد پرخواره بار شکم                وگر در نیابد کشد بار غم شکم
بنده بسیار بینی خجل              شکم پیش من تنگ بهتر که دل   
 «سعدی» باب ششم در قناعت
من
۲۱ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۴۵
موی کنان مویه کنان،    
چنگ و نای  چنگ و نای
 جامه دران مویه کنان،
های و های، های وهای
 این گل پرپر که چمن ندارد،
کوی وکمر دشت و دمن ندارد
 این سر و بر که نسترن ندارد،
سوسن باغ و یاسمن ندارد
 این تن گل که پیراهن ندارد،  
جان من است و جان به تن ندارد
سرو شهید من کفن ندارد  
دل پی او پویه کنان
وای و وای، وای و وای
 موی کنان مویه کنان چنگ و نای، چنگ و نای
   شاعر «علی معلم»  
 این آهنگ هزار بار با صدای محمد اصفهانی از صدا و سیما پخش شده و بی اندازه زیبا و غم انگیزه   پویه کردنرفتن نه نرم و نه بشتاب منبع
من
۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۳۸
دختران شهر به روستا فکر می کنند
 دختران روستا در آرزوی شهر می میرند
 مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند
کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچکس به خانه اش نمی رسد! 
«گروس عبدالملکیان »
من
۲۸ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۵۲
در خانه ات هستی و می بینی:
 در ژرف اقیانوس آرام نسل فلان ماهی،
- هزاران سال پیش از ما-
 نابود گردیده ست
و در خانه ات هستی و می خوانی:
 نور فلان سیاره، صدها سال نوری
- تا بگذرد از کهکشان ما-
 پهنای این آسمان را درنوردیده ست!
در خانه ات هستی
و از اینگونه بسیار هر روز می بینی و می خوانی و می دانی
اما نمی دانی اینک،
 سه روز است همسایه ات تنهای تنها،
در اتاقش از این جهان بی ترحم چشم پوشیده ست!
همسایه بیمار  
 همسایه تنها  
داروی قلبش را در استکان هم ریخته،
 نزدیک لب هم آورده  
 آه، اما ننوشیدست
 آشفتگی هایی، گواهی می دهد:
تا با خبر سازد شمارا، یا شمایان را،
 بسیار کوشیده ست
همسایه ای امروز می گفت: -
البته با افسوس - من سایه اش را گاه می دیدم
از پشت شیشه مثل اینکه مشت بر دیوار می زد.
 و آن دیگری، -افسرده - می افزود:
من هم صدایش را می شنیدم،
از پشت در، بی شک تنهایی اش را زار می زد
 فریدون مشیری
این شعر رو سال ها پیش پشت کپی شناسنامه م نوشته بودم(یادم نیست از کجا نوشتم) سال هاست کپی شناسنامه م تا شده توی کیفمه و چند روزیه که تاشه باز کردم و دیدمش شعریه در نهایت حقیقت و تلخی
من
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۵۶
به نام خداوند جان و خرد              
 کزین برتر اندیشه بر نگذرد
 خداوند نام و خداوند جای              
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردون سپهر          
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست        
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را                  
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه                  
که برتر از نام و از جایگاه
سخن هر زین گوهران بگذرد          
 نیابد بدو راه جان و خرد خرد
گر سخن برگزیند همی          
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست    
میان بندگی را ببایدت بست خرد را و جان را همی سنجد اوی  
 در اندیشهء سخته کی گنجد او
بدین آلت رای و جان و زبان            
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی    
 ز گفتار بی کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه          
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه ت
وانا بود هر که دانا بود                  
 ز دانش دل پیر برنا بود
از پرده برتر سخن گاه نیست          
 ز هستی مر اندیشه را راه نیست
 فردوسی
من
۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۳
همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
 چیست در هم همه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سفید
 که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس چلچله ها در صبح
همه را می شنوم، می بینم.
من به این جمله نمی اندیشم،
به تو می اندیشم . . . 
این ابیات رو با صدای محمد اصفهانی شنیده بودم بسیار زیبا بود اصل شعر از مرحوم فریدون مشیری در قسمت پایینه
 همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
 چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
 رو...ی این آبی آرام بلند ...
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام که تو چندین ساعت
 مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر نه به آب نه به برگ نه به این آبی آرام بلند
 نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم
زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
 به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت همه جا من
به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
 اینک این من که به پای تو درافتاده ام
باز ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر تو ببند
تو بخواه پاسخ چلچله ها را
تو بگو قصه ابر هوا را
تو بخوان تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است 
 آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
من
۱۲ دی ۹۲ ، ۱۹:۴۲
ای کسانی که می اندیشید و حقیقت را حس کرده اید: اگر یک نفرید و اگر هفت نفرید و اگر زمان بر خلاف حقیقت است، شما مسئولیت دارید. هرگز خیال نکنید که ستم دائمی است، جبری که خداوند در تاریخ نهاده، سرانجام همه چیز را دگرگون خواهد کرد و هفت تن بی سلاح و بی توان و بی پناه، چون آزادی را برگزیدندو نفی ظلم و ستم را، علیرغم بسیج همه قدرت های دقیانوسی به جبر زمان خواهد رفت و سیصد سال سختی و رنج بر مردانی که رسالتی در پیش دارند همچون خوابی خواهد گذشت و بر ویرانه رژیم هولناک دقیانوسی پای خواهند کوفت و باقی خواهند ماند 
 دکتر علی شریعتی
من
۱۲ دی ۹۲ ، ۱۹:۳۴

جبران خلیل جبران

والمصطفی آمد و باغ ِ مادر و پدرش را یافت و به درون رفت و دروازه را بست تا هیچکس نتواند در پی اش بیاید و چهل روز و چهل شب در آن خانه تنها ماند و هیچکس نیامد...و در پایان چهل روز و شب المصطفی دروازه را گشود تا مردمان به درون بیایند.و یک روز صبح شاگردان گرداگردش نشستند و در دیدگان او دوردست ها و خاطره ها بود.و شاگردی که حافظ نام داشت به او گفت استاد برای ما از شهر ارفالس بگویید و از سرزمینی که این دوازده سال را در آن گذرانده اید.

والمصطفی خاموش بود و رو به تپه ها و آن اثیر ِ گسترده نگریست و در سکوتش نبردی بود.

پس گفت:دوستان و همسفران من!

" دریغ بر ملتی که سرشار از اعتقادات و خالی از دین است".

"دریغ بر ملتی که لباسی بر تن می کند که خود نمی سازد.نانی را می خورد که خود درو نکرده و باده ای می نوشد که از تاک های او جاری نیست".

"دریغ بر ملتی که زورگویان را قهرمان می داند و فاتح پر جلال را سخاوتمند".

"دریغ بر ملتی که در خواب شهوت را منفور می داند اما در بیداری تسلیم اش می شود".

"دریغ بر ملتی که صدا بر نمی آورد مگر به هنگام تشییع جنازه و لاف نمی زند مگر آنگاه که گردنش زیر تیغ باشد".

"دریغ بر ملتی که سیاست مدارش روباه،فیلسوفش تردست و هنرش وصله و پینه و تقلید باشد".

"دریغ بر ملتی که حاکم جدیدش را با بوق و کرنا خوشامد می گوید و با قهقهه و غوغا وداعش می گوید تا با بوق و کرنا دیگری را خوشامد گوید".

"دریغ بر ملتی که فرزانگانش از پیری خرف شده اند و مردان نیرومندش هنوز در گهواره اند".

"دریغ بر ملتی که تکه تکه شده و هر تکه اش خود را ملتی می داند". 

این ترجمه رو از این وبلاگ برداشتم. اما ترجمه پایین جالب تره و به نظرم به متن انگلیسی که در آخر صفحه گذاشتم نزدیک تر

دریغ بر ملتی که خود نمی بافد آنچه را که می پوشد، خود نمی کارد آنچه را که می خورد، خود نمی فشارد شرابی را که می نوشد.

دریغ بر ملت مغلوبی که زرق و برق فاتحان را کمال فضیلت می داند و در نگاه او زشتی فاتح، زیبایی جلوه می کند.

دریغ بر ملتی که در خواب به جنگ زخم ها می رود و در بیداری خود را تسلیم خطا می کند.

دریغ بر ملتی که دم بر نمی آورد مگر هنگامی که در تشییع جنازه گام بر میدارد، خود را نمی ستاید مگر در ویرانه هایش و عصیان نمی کند مگر هنگامی که گردنش زیر لبه شمشیر است.

دریغ بر ملتی که سیاستش زرنگی، فلسفه اش شعبده و صنعتش مونتاژ است.

دریغ بر ملتی که با دهل و شیپور به استقبال اشغالگر کشورش می رود و با هو کردن بدرقه اش می کند، فقط به خاطر این که با شیپور و آواز به استقبال اشغالگری دیگر برود.

دریغ بر ملتی که فرزانگانش خاموش، قهرمانانش کور و وطن پرستانش یاوه گویند.

دریغ بر ملتی که هر یک از اقوامش خود را یک ملت می دانند.

این ترجمه رو از این وبلاگ برداشتم

تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد


و اندوه و اندوه و اندوه


متن انگلیسی جملات بالا

By Kahlil Gibran

Woe to the nation that departs from religion to belief, from country lane to city alley, from wisdom to logic. 

Woe to the nation that does not weave what it wears, nor plant what it eats, nor press the wine that it drinks. 

Woe to the conquered nation that sees the victor's pomp as the perfection of virtue, and in whose eyes the ugliness of the conqueror is beauty. 

Woe to the nation that combats injury in its dream but yields to the wrong in its wakefulness. 

Woe to the nation that does not raise its voice save in a funeral, that shows esteem only at the grave, that waits to rebel until its neck is under the edge of the sword. 

Woe to the nation whose politics is subtlety, whose philosophy is jugglery, whose industry is patching. 

Woe to the nation that greets a conqueror with life and drum, then hisses him off to greet another conqueror with trumpet and song. 

Woe to the nation whose sage is voiceless, whose champion is blind, whose advocate is prattler. 

Woe to the nation in which each tribe claims to be a nation. 

متن انگلیسی از این وبلاگ برداشته شده.

من
۲۱ آبان ۹۲ ، ۱۷:۲۷
این شعر را احمد شاملو شاعر آزادی وعشق به ایران درودی نقاش معاصر ایران تقدیم کرد.(درکتاب فاصله دو نقطه از ایران درودی) (من مطمئن نیستم فقط از یه وبلاگ نقل کردم)   
 سکوت‌ آب‌ مى‌تواند ،
 خشکى‌ باشد و فریاد عطش  ‌
سکوت‌ گندم‌ مى‌تواند ،
 گرسنگى‌ باشد
و غریو پیروزمند قحط  ‌
همچنان‌ که‌ سکوت‌ آفتاب  ‌ظلمات‌ است  ‌
اما سکوت‌ آدمى،  ‌
فقدان‌ جهان‌ و خداست ! ‌ 
 غریو را تصویر کن  ‌
عصر مرا  در منحنى‌ تازیانه‌ به‌ نیش‌خط‌ِ رنج  ‌همسایه‌ى‌ مرا !
 بیگانه‌ با امید و خدا ، و حرمت‌ ما را ،
 که‌ به‌ دینار و درم‌ بر کشیده‌اند
و فروخته  ‌تمام‌ الفاظ‌ جهان‌ را در اختیار داشتیم‌
و آن‌ نگفتیم  ‌که‌ به‌کار آید  چرا که‌ تنها یک‌ سخن  ‌در میانه‌ نبود 
 آزادى  ‌ما نگفتیم  ‌تو تصویرش‌ کن (احمد شاملو)
من
۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۲:۵۹

ای ساربان آهسته رو، کارام جانم می رود            واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود

من مانده ام مهجور ازو، بیچاره و رنجور ازو              گویی که نیشی دور ازو در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون         پنهان نمی ماند، که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان، تندی مکن با کاروان            کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان       دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم        چون مجمری پُر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آن همه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او                 در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

بازآی و برچشمم نشین، ای دل ستان نازنین           کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم       وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بِگِریم، تا اِبِل چون خر فرو ماند به گل             وین نیز نتوانم، که دل با کاروانم می رود

صبر از وصال یارمن، برگشتن از دلدار من          گرچه نباشد کار من ، هم کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن          من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فقان از دست ما لایق نبود ای بیوفا

طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود (غزلیات سعدی)

و یک شعر دیگه از سعدی

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران!

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران!

هر کس شراب فرقت روزی چشیده باشد!

داند که سخت باشد قطع امیدواران!

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم!

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران!

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت!

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران!

ای صبح شب نشینان جانم بطاقت آمد!

از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران!

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت!

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران!

((سعدی))بروزگاران مهری نشسته بر دل!

بیرون نمیتوان کرد الا بروزگاران!

چندت کنم حکایت؟شرح اینقدر کفایت!

باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران!

یک کنسرت عالی بود با صدای محمد کاظمی. این ابیات رو از شعر سعدی جدا کرده بودن و چه اندوهی داشت. فکر کنم مال دهه شصته. من ده بیست سال از تلوزیون فکر می کنم به مناسبت فوت امام شنیده بودمش فایلشو دو سه سال پیش پیدا کردم. آه که چه اندوهی داشت

این ابیات رو جدا کرده بودن

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران           کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

ای ساربان آهسته رو، کارام جانم می رود            واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود

محمل بدار ای ساربان، تندی مکن با کاروان            کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان      دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

من مانده ام مهجور ازو، بیچاره(درمانده) و رنجور ازو              گویی که نیشی دور ازو در استخوانم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن                من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

ای ساربان آهسته رو ، کارام جانم می رود            واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران           کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

اگه سعدی میدانست ترکیب و پس وپیش کردن شعراش این همه باعث زیباتر شدن و اندوهناک شدنش می شه شاید به این گروه کنسرت دست مریزاد میگفت :)

قسمت هایی که توی پرانتزه توسط گروه کنسرت بجای قسمت اصلی گذاشته شده تا اندوه شعر و همخوانیش بیشتر بشه

من
۱۱ آبان ۹۲ ، ۰۹:۴۹