دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با موضوع «خاطرات بابایی» ثبت شده است

عید بود رفته بودیم کو ه یکدفعه شکاری از اون بالا خدا انداخت پایین. پلنگ گرفته بودش. به علی به قد یه مرد سیصد و شصت ساله ای زحمت کشیدم. ای پامه نگاه بکن. ای همه کار کردیم دیگه. (اشاره به واریس شدید پاهاش. همون که الان شده مایه مصیبت و لخته های خون توش گیر کرده و دیگه پاشه نمی تانه تکان بده.) من: مگه گا و گوسفند نداشتین؟ بابایی : چطور نداشتیم؟ چهارتا آبادی بابامان داشت. ما صد نسلمان بخوای شاه حسینه. من: پس چه به سرش آمد. بابایی دیگه وقتی زندگی برای یارو نیاد نمیاد. باران نمیا برف نمیا. در به در میشی. ما تماته (گوجه) ده خروار تماته آوردیم کرمانشاه کسی کیلویی یه قران نبردش. دوباره گفتن آقا تماته باید ببری بکنیش رب تماته. آوردیم بیستون خداوکیل کردیمش رب تماته بازم دوباره یه قران نبردنش بردیم ریختیمش آب گاماسیاب حالا تماته کیلویی پانزه تومن. هزار و پانصد تومن دو هزار تومن. من: چرا ؟ بابایی : نمیا نمیا دیگه. من : چرا مردم اون موقع نمیخریدن گوجه؟ بابایی: کی تماته می خورد؟ هرکه میخورد میگفتن آقا نخورین تب و لرز مُکنین. من: اون موقع تازه گوجه آمده بود؟ بابایی: میگفتن تماته اون موقع کی گوجه موجه بود؟ بابایی: من اونجا سیبزمینی کاشته بودم پیاز کاشته بودم هیچ کس نمی خورد. من اینجا دیدی؟ دوهزار تا مرغ داشتم. هنوز دستگاه جوجه کشیه گه دارم هنوز تو چیزه. (اتاقای پایین). الان من دستگاه جوجه کشی دارم صد تاییه. اون موقع دویستا و دویست و پنجاه گله ای هم داشتم. بیست و یک روز صدتا جوجه میزدم بیرون *************** بازم ماجرا های شهریور هزار و سیصد و بیست بابایی: اگر می خوای سالم بمانی باید هیچی نداشته باشی. نه دزد ازت می تانه ببره. بذار هی هیچی نداشته باشی خیال راحت. ای دنیا وقتی بلبشوه هیچی نی. میگه گیان در بکه مال بسیاره (جان به در ببر مال بسیاره) من: مگه میامدن توی خانه هاتان؟ بابایی: په هه آمدن تو تمام دنیا. خانه خیابان همه جا. من چرا/ محصول مکاشتین چکارش می کردن؟ همه شه می دزدین؟ بابایی: وختی آ ادم رفت یه جایی هیچی نداشت خیالش دیگه راحته. از وقتی بی بی رفت من دیگه سرد شدم به این زندگی. الان دیگه خاله مژی هست والا من الان خدا میدانه کجا بودم دیگه. من: دیگه چه؟ بابایی: ذرته از بوته درمیاوردن می خوردن سربازا. من دیگه چه خوردن؟ بابایی ک گندم داشتیم بردن. من: گاو و گوسفنداتانم خوردن؟ بابایی : آره هرچه بود می بردن من سربازای خارجیم بودن؟ بابایی: آره انگلیسی بودن هندوستانی بودن لهستانی بودن همه چی بودن من: گاو و گوسفنداتانم خوردن؟ بابایی: هرچی می رسید می خوردن. منک غجب بدبختی ای بوده اون دوره. بابایی: بدبختی گفتی؟ خدا بکنه ای جو روزایی نیاد؟ او بشش میگفتن شا مَلوک. شامَلوک وقتی بشه دنیا بلبشیو میشه. (شاه ملوک). من: شامَلوک چیه؟ بابایی: یعنی میشه قاطی پاطی. صاحب نداره مملکت. بابایی: وقتی چیزی نداشته باشی کار بکنی زمینه ته دیگه که نمی خورن. (منظور فقط محصولشه می خورن) من: دیگه کسی زمین نمی کاشت؟ بابایی: کسی دیگه نمی رفت چیزی بکاره. تا می کاشتن می خوردنش (غارتگرا و سربازای ویلان) قاطراشان گندمه گه می خوردن. قاطراشان ذراتا می خوردن. خودشان تخمشه می خوردن. ( سربازای خارجی). اون موقع همه ش قاطر و اسب و این تجملاتا بود مثل حالا نبود که ماشین که نبود. من : همه شه می خوردن؟ بابایی: همه شه می خوردن په چه. کسی می تانست بگه نه؟ کله پوش میگفتن کله پوشش بکن یعنی دستاشه ببند. خدا به ریوار (سر) هیچ کس نیاره. من ک از اون موقع ها بگو بابایی بابایی: از اون موقع ها؟ خدا بکنه اوجو موقع هایی نیاد. زن وبچه مردمه می بردن چه می گی؟ بساط بود همه ش. دیگه نمی شه ای حرفایه بزنی.   ------------------------------------ تازه فهمیدم چرا اون موقع قحطی آمده. سربازای ویلان ایرانی و سربازای خارجی همه محصولاته می دزدیدن و مردمم برای اینکه زندگی شان به غارات نره تصمیم گرفتم محصول نکارن. هیچ نداشتن بهتر از غارت شدن امواله.
من
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۱
یه داستان از بابایی یه کفاشیه که وقتی کار میکنه هی با خودش زمزمه میکنه بکن بکن همونه. یه روز شاه عباس بصورت ناشناس از در مغازه ش رد میشه میگه عمو چرا هی میگی بکن بکن همونه. میگه خدا قسمت منه توی کار سخت و درآمد گذاشته و بیش از این روزی ندارم. شاه عباس میگه چطور؟ کفاش میگه من یه بار خواب دیدم رفتم بهشت باغ برین و همه چیز اونجا بود.  یه جایی بود پر از چشمه بعضیاشان پر آب و عین لاف آو (لحاف آب: سیل) و بعضیا کم آب.  یه چشمه بود که قطره قطره ازش میاد من از جبرییل پرسیدم این آبا چیه؟ گفت این روزی مردمه هرکسی به اندازه آب چشمه روزی داره. بعد من پرسیدم این قطره قطره مال کیه؟  گفت این مال توه.  کفاش گفت من چوکولی (چوب باریکی) برداشتم خواستم کمی گشادش کنم آب بیشتری بیاد. جبرییل گفت نه نکنی وگرنه همین دو قطره هم ازت قطع میشه. منم بیدار شدم فهمیدم هرچقدرم کار کنم روزی من همینه. برای همین هی یاد آوری میکنم که کار بکن کار بکن روزی تو همینه شاه عباس با خودش گفت طرف حرف بیخود میزنه. وقتی برگشت به خانه ش دستور داد سه روز هر روز یه بشقاب چلو مرغ برای کفاش ببرن و هربار یه کیسه زر میذاشت زیر برنج. بعد از سه روز دوباره رفت پیش کفاش و دید با همون وضع داره کار مینکه و میگه بکن بکن همونه شاه عباس تعجب میکنه میگه پیر مرد چرا اینجایی؟ من سه بشقاب برنج برات فرستادم توشان کیسه زر بود. کفاشه میگه آره هر روز یکی میامد یه بشقاب غذا میاورد ولی بعدش یه گدا میامد دم مغازه منم بشقاب میدادم گدا شاه عباس هم فهمید که همه چی رو قسمته. و گفت بکن بکن همونه
من
۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۸
دو تا نیمچه آواز قدیمی هست. یکی شرایط اجتماعی اون دو ره س یکی هم صرفا داستانه.   این شعره بابایی می خوانه. فارسیش بعد از شهر نوشته شده  
آآآآآی چَه بِکِیم له درد بیکاری ب
یم نَه سَه سپور شرداری
 له آو هَلگَه هَلگ شَق تاوِسان  
باید پاک بِکِیم کف آشوران
 تا بایدَه عمل بوته بایِمجان 
 چه بیکم له درد بیکاری
بیم نه سه سپور شرداری
 سفور خو سفور، سَر سفور کیَه؟
یارو زِگ قِیو سیویل شور کیَه؟
 یانَه وهَ یه لا نقی کور کیَه؟
 چه بیکم له درد بیکاری
بیم نه سه سپور شرداری
 هاااااای دِلِم خوش کِردِم وَتِم سفورِم  
ایرَنگَه زانم کیوانو کورِم
 مِنال وَه بغل پَرو مَشورِم
 برگردان به فارسی:
 هاااای  چه بکنیم از درد بیکاری
شدیم سپور شهرداری
 توی آفتاب داغ تابستان
باید پاک بکنیم کف آشوران
(آشوران نام رودخانه ایه تو کرمانشاه تو مناطق بالا . نمی دانم از کجا سرچشمه میگیره اما بالاتر از میدان مصدق و خیابان شورا هنوز توی شهر جریان داره. قدیما مثل اینکه آب زلال و خوبی داشته)
 تا بوته بادمجان رشد کنه.
 چه بکنیم از درد بیکاری
شدیم سپور شهرداری
 سفور خب سفور. سر دسته سفورا کیه؟
این یارو شکم گنده سیبیل آویزان کیه؟
 اینا یه طرف نقی کور کیه؟
 چه بکنیم از درد بیکاری
شدیم سفور شهرداری
 هاااای دِلِمه خوش کردم گفتم سفورم
ولی حالا می فهمم کدبانوی کورم ( کدبانو: پیرزن یا زن میانسال) 
 بچه به بغل کهنه می شورم.
 *************************
 اینم داستان با مزه ای که نه نه تعریف کرده. البته اینم با آوازه. ترجمه بعد از شعر آمده
 یه پادشایگ سه کُر داشت
 دُوانی کور بی یکیگ چُو نیاشت
 چُو نیاشتَگَه قَرَه پولی داشت
 دادِی تفنگ چخماق نیاشت
 چینَه شکارگاه  دینَه سه شکارَه
 دُوانی مِردیَه یکیگ گیان نیاشت
 ایکَه چین گَردین مینه تیانچَه
 سه تیانچَه بی.
 یکی کُنا بی دُوان بیخ نیاشت
 هاُرد ناد وَه ناو بیخ نیاشتَه گَه
 اَقَرَه کُلیا سُقانَه گه کُلیا گوشتَه گَه خَوَر نیاشت
 برگردان به فارسی:
 پادشاهی بود سه تا پسر داشت (کُر= پسر)
 دوتاشان کور بود یکیش چشم نداشت
 اونی که چشم نداشت مقداری پول داشت
 دادش یه تفنگ که چخماخ نداشت
(چخماخ: چاشنی شلیک)
 رفتن شکارگاه  دیدن که سه تا شکار هست
 دوتاش مُرده بود یکیش جان نداشت
 حالا رفتن دنبال قابلمه بزرگ گشتن
 سه تا قابلمه دیدن
 یکیش سوراخ بود دوتاش تَه نداشت
 شکاره آورد گذاشت توی اونی که ته نداشت
 انقدر پخت که استخوانش پوسید گوشتش هم از بین رفت
(حالا نمیدانم شایدم از خَوَر نیاشت منظور این بوده که گوشتش اصلا نپخته!!!)
من
۰۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۸