دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

دیوانه ای به نیشابور می رفت. دشتی پر از گاو دید ، پرسید: « این ها از کیست؟» گفتند:« از عمیدنیشابور است.» از آن جا گذشت . صحرایی پر از اسب دید. گفت: « این اسب ها از کسیت؟» گفتند: « از عمید »باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار. پرسید: « این همه رمه از کیست؟» گفتند:« ازعمید.» چون به شهر آمد، غلامان بسیار دید، پرسید : « این غلامان از کیست؟» گفتند : « بندگان عمیدند.»درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و می رفتند. پرسید : « این سرای کیست؟» گفتند: « این اندازه نمی دانی که این سرای عمید نیشابور است ؟» دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و گفت : « این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا که همه چیز را به وی داده ای.»   عطار نیشابوری، الهی نامه عطار/حکایت عمید نیشاپور زبان فارسی دوم دبیرستان صفحه 111
من
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۷
بیشتر وقایع تاریخی بدان صورت که مورخان دیرین نوشته اند رخ نداده است اما افسوسکه آنان نوشته اند و مورخان بعد نیز بدان پیرایه بسته اند. «دکتر شهیدی»    نشستن و افسوس خوردن و دست روی دست گذاشتن کار خردمندان نیست. اگر مرد میدانید ، بسم ا... و گرنه از وای وای گفتن کاری ساخته نیست. (منبع شه پیدا نکردم) کتاب زبان فارسی دوم دبیرستان صفحه 125
من
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۴۱
کودکی خردسال می‌خواست بوته‌ی ذرتی را از زمین در آورد، اما نمی‌توانست و هر چه می‌کوشید، آن بوته بر جای خود استوار بود. سرانجام، کوشش او به سامان رسید و بوته‌ی ذرت از زمین کنده شد. کودک با شادمانی بسیار پدرش را از حاصل تلاش خود آگاه کرد. پدرش گفت: «آری تو هم مرد شدی و نیرویی داری». آن طفل خردسال با غرور در پاسخ گفت: «آری همه‌ی زمین یک سرش را گرفته بود و من یک سرش را تا سرانجام من غالب شدم».    کتاب زبان فراسی دوم دبیرستان صفحه 71
من
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۱
ابوالمراد جیلانی مردی بود صاحب رای و صائب نظر . مریدان بسیار داشت و پیروان بی شمار . روزی بر سکوی خانه نشسته بود و مریدان گرد وی حلقه زده بودند و حل مشکل می کردند. مردی گفت : «ای پیر صاحب خانه مرا گوید که بیرون شو» گفت : «صاحب خانه را بگوی که خانه بر من ببخش و خود بیرون شو» و چنین شد . مردی دیگر گفت : «ای پیر صد درم سنگ زر ناب می جویم» گفت : «گر عزم راسخ کنی در رودخانه شهر که از معدن بر می خیزد بیابی» و چنین شد . یک یک مریدان می آمدند و مراد می جستند از ابوالمراد . ناگاه مردی در آمد و عریضه ای (نامه ای) بداد سرگشاده (با دری باز) و رفت . ابوالمراد نخست آن عریضه ببویید و بوسید و بر دیده نهاد و سپس خواندن بیاغازید(آشفته شد). ناگاهی ، کف بر لب آورد و فریاد زد : «آب .آب.» و از سکو در غلتید وبیهوش بیوفتاد. مریدان بر گرد وی جمع آمدند و چندان که پف نم ( صورت را باحوله خیسی باد زدن) بر صورت وی زدند و کاه گل در دماغ وی گرفتند ، باهوش نیامد . پس او را به بیمارستان بردند و خوابانیدند که مگر سکته ملیح کرده است . ساعتی در آن حالت ببود تا طبیب بیامد و گفت : «ای پیر تو را چه شده است؟» ابوالمراد از لحن وی بدانست که طبیب از مریدان وی است ، پس زبان باز کرد و فت : «آب.آب» آب بیاوردند که : «بنوش» ولی او ننوشید و بمرد - رحمة ا..ّ. علیه - مریدان بر جنازه وی گرد آمدند و می نگریستند که : «دریغا ، آن پیر روشن ضمیر و آن شیر بیشه ی تدبیر که به یک عریضه از پای دراوفتاد و بمرد .» مریدی گفت : «ای یاران شاید بود که آن عریضه بازنگریم تا چه شعوذه (شعبده) و طامات (چیزها) در آن نوشته است ؟ باشد که علت تشنگی در یابیم و سبب موت باز شناسیم .» عریضه بگشودند . قبض آب بهای خانگاه ابوالمراد بود - انار ا..ّ. برهانه - به نرخ تصاعدی ! و جز آن هیچ نبود .... به نقل از مجله گل آقا کتاب زبان فراسی سوم دبیرستان
من
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۲۸
اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری‌‌اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد. آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند. یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت: من دمبشو می‌گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می‌کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می‌دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می‌دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی‌تونه رو سه پا واسه؟ یک آقایی که کیف قهوه‌ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت: - مگر می‌شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شما‌ها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده‌رو. یکی از تماشاچی‌ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت: - این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمی‌شه. باید به یه گلوله کلکشو کند. بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت: - آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می‌بره. پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد: - زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می‌فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی‌پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟ سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت: - ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی‌یاد بکشندش. فردا خوب می‌شه. دواش یه فندق مومیاییه. تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید: - مگه چطور شده؟ یک مرد چپقی جواب داد: - و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم. لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته‌اش برای مشتری لبو پوست می‌کند جواب داد: - هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می‌کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت: یه قرون!... و آن وقت فریاد زد: قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می‌دم. باز همان مرد روزنامه به دست پرسید : - حالا صاحب نداره؟ مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: - چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می‌شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می‌ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده. پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید: - بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟ یک آقای عینکی خوش لباس پرسید: - فقط دستاش خرد شده؟ همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: - درشکه‌چیش می‌گفت دندهاشم خرد شده. بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند می‌شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می‌شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید. ابدا ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می‌کرد.  برگرفته از: کتاب خیمه شب بازی-
صادق چوبک  
 من عاشق این داستان بودم توی کتاب زبان فارسی سوم دبیرستان. یادش بخیر. روزمرگی: کارگرا هنوز هستن. آقا درای توی خانه ره کند برد توی حیاط تا مولتی کالر بهش بزنن.  الان داشتم آت آشغالای روی خرپشته ره جمع میکردم بندازم دور یک عالمه کتاب دبیرستانم توش بود.
من
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۱۴
فرهنگ فارسی معین (ص .) 1 - ریاکار. 2 - شیاد. 3 - چرب - زبانی . 4 - چرب زبان .
من
۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۲