دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

مردم آفریقا درباره‌ی آسمان، افسانه‌ای دارند که خیلی جالب و شنیدنی است.

می‌گویند در زمان‌های خیلی خیلی قدیم که مردم هنوز کشاورزی را یاد نگرفته بودند و در غارها زندگی می‌کردند و حتّی شکار کردن را هم بلد نبودند، در خوشبختی کامل زندگی می‌کردند. لابُد می‌پرسید: آن‌ها چه می‌خوردند؟ غذای آن‌ها یک غذای پاک و خوش‌مزه بود. غذای آن‌ها، آسمان بود.

در آن روزگار، آسمان خیلی خیلی پایین بود. آن‌قدر پایین که حتی دست بچه‌های کوچک هم به آن می‌رسید. مردم هر وقت که گرسنه و یا تشنه می‌شدند، دست دراز می‌کردند و تکّه‌ی کوچکی از آسمان را می‌کندند و می‌خوردند. هر کسی به اندازه‌ای که نیاز داشت، از آسمان می‌کند و می‌خورد. سال‌های سال گذشت و بعضی از مردم شکمو و طمعکار، گاهی بیش از اندازه‌ای که نیاز داشتند، از آسمان می‌کندند و می‌خوردند.بعضی‌ها حتّی پس از آن که سیر می‌شدند، تعداد زیادی از آسمان را می‌کندند و در خانه مخفی می‌کردند؛ یعنی احتکار می‌کردند. این کار باعث شد که آسمان کم‌کم از زمین دور شود. چون هر تکّه‌ای که از آن کنده می‌شد، قسمتی از آسمان از بین می‌رفت. بالاخره کار به جایی رسید که آسمان کاملاً از زمین دور شد؛ دورِ دور!

دیگر دست کسی به آسمان نمی‌رسید و مردم گرسنه، مجبور شدند به فکر چاره بیفتند. اوّل شکارکردن را یاد گرفتند و بعد هم کشاورزی و …

مردم، دیگر گرسنه نبودند؛ اما خوشبخت هم نبودند؛ چون آسمان از آن‌ها قهر کرده بود و رفته بود بالای بالا. دیگر دست هیچ‌کس به آسمان نمی‌رسید.

همان‌طور که می‌دانید، امّا خوشبخت هم نبودند؛ چون آسمان از آن‌ها قهر کرده بود و رفته بود بالای بالا. دیگر دست هیچ‌کس به آسمان نمی‌رسید.


کیهان بچه ها شماره 2589 صفحه 4

منبع اینجا

من
۲۱ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۳

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

حافظ شیرازی

منبع: گنجور

من
۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۴