دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

این کیست این این کیست
این این یوسف ثانی است این
 خضر است و الیاس این مگر
یا آب حیوانی است این
 این باغ روحانی است این
یا بزم یزدانی است این
 سرمه سپاهانی است این
یا نور سبحانی است این
 آن جان جان افزاست این
یا جنت المأواست این
 ساقی خوب ماست این
یا باده جانی است این
 تنگ شکر را ماند این
سودای سر را ماند این
 آن سیمبر را ماند این
شادی و آسانی است این
 امروز مستیم ای پدر
توبه شکستیم ای پدر
 از قحط رستیم ای پدر
امسال ارزانی است این
 ای مطرب داووددم
آتش بزن در رخت غم
 بردار بانگ زیر و بم
کاین وقت سرخوانی است این
 مست و پریشان توام
موقوف فرمان توام
 اسحاق قربان توام
این عید قربانی است این
 رستیم از خوف و رجا
عشق از کجا شرم از کجا
 ای خاک بر شرم و حیا
هنگام پیشانی است این
 گل‌های سرخ و زرد بین
آشوب و بردابرد بین
 در قعر دریا گرد بین
موسی عمرانی است این
 هر جسم را جان می کند
جان را خدادان می کند
 داور سلیمان می کند
یا حکم دیوانی است این
 ای عشق قلماشیت گو
از عیش و خوش باشیت گو
 کس می نداند حرف تو
گویی که سریانی است این
 خورشید رخشان می رسد
مست و خرامان می رسد
 با گوی و چوگان می رسد
سلطان میدانی است این
 هر جا یکی گویی بود
در حکم چوگان می دود
 چون گوی شو بی‌دست و پا
هنگام وحدانی است این
 گویی شوی بی‌دست و پا
چوگان او پایت شود
 در پیش سلطان می دوی
کاین سیر ربانی است این
 آن آب بازآمد به جو
بر سنگ زن اکنون سبو
 سجده کن و چیزی مگو
کاین بزم سلطانی است این 

  مولوی. دیوان شمس تبریزی
من
۲۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۲
ای اشک مقدس ! سلام خالصانه مرا بپذیر , تو ای اشک ! عصاره وجودی , تو آتشفشان قلب سوزانی که می جوشی و می سوزی و در دیدگاه انسان , به عالم وجود قدم می گذاری . ای اشک ! ای انیس شب های تار من ! ای آنکه در اوج صعود به سوی معراج مرا همراهی کردی ! ای آنکه در سخت ترین درد ها و کشنده ترین غم ها , قلب مجروحم را تسکین بخشیده ای ! ای آنکه وجودم را تطهیر کردی و مثل طفلی معصوم از گناهان پاکم نمودی !  ای آنکه مرا ذوب کردی و کیمیا صفت وجود خاکیم را به خدا رساندی ! آی آنکه درد را به لذت مبدل کردی و غم را به عرفان سوق دادی ! ای آنکه مرا سوزاندی و خاکستر وجودم را در کهکشان ها پخش کردی ! ای آنکه مرا نیست کردی ! از خودخواهی و خودبینی نجاتم دادی , مرا به مرحله فنا رساندی که جز خدا نبینم , جز خدا نگویم و جز خدا نخواهم ! ( برگرفته از نیایش های شهید چمران . ) از وب 84 پیدا کردم
من
۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۷
بعد از تو   تنها وظیفه ی من تکرارِ همین بعد از تو گفتن است.   من از اَزَل گروگانِ گریه های تو بوده ام. «سید علی صالحی» منبع    « اینه سال 89 توی رادیو پیام شنیدم توی خوابگاه. دی ماه»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۳۰
گفت منو نمیشناسی؟ گفتم باید شما رو بشناسم؟ گفت کافیه خودتو بشناسی. راست می گفت من انقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم رو نمی شناختم ........  تا خوشبختی همانقدر فاصله داری که تا لبخند بی مضایقه. ........ « اینه سال 89 دی ماه توی خوابگاه از داریو پیام شنیدم»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۹
سلام! حالِ همۀ ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی سبب می گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندِگارِ بی درمان!   تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خواب های ما سالِ پر بارانی بود می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازۀ بازنیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست! راستی خبرت بدهم خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... هی بخند! بی پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فراز کوچۀ ما می گذرد باد بویِ کسانِ من می دهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ نه ری را جان نامه ام باید کوتاه باشد ساده باشد بی حرفی از ابهام و آینه، از نو برایت می نویسم حالِ همۀ ما خوب است اما تو باور مکن! «سید علی صالحی» منبع
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۴
چترت را کنار ایستگاهی در مه فراموش کن  خیس و خسته به خانه بیا  نمی خواهم شاعر باشی ، باران باش!  همین برای هفت پشت روییدن گل کافی ست،  چه سرخ،چه سبز و چه غنچه!"   «دی ماه 89 خوابگاه از رادیو پیام شنیدم»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۸:۰۴
نمی دانم چه می خواهم بگویم  
زبانم در دهان باز بسته ست  
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
 نمی دانم چه می خواهم بگویم 
غمی در استخوانم می گدازد 
خیال ناشناسی آشنا رنگ  
گهی می سوزدم گه می نوازد 
 گهی در خاطرم می جوشد این وهم  
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است  
سیه داروی زهرآگین اندوه 
  فغانی گرم وخون آلود و پردرد  
فرو می پیچیدم در سینه تنگ  
چو فریاد یکی دیوانه گنگ  
که می کوبد سر شوریده بر سنگ 
 سرشکی تلخ و شور از چشمه دل  
نهان در سینه می جوشد شب و روز  
چنان مار گرفتاری که ریزد  
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز 
 پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه  
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
 درون سینه ام دردی ست خونبار 
که همچون گریه می گیرد گلویم 
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم   « هوشنگ ابتهاج»     اینه دی ماه سال 89 از رادیو پیام شنیدم و توی دفتر چرک نویسم نوشتم. فکر کنم محمد اصفهانی می خواندش.
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
انسان باش سنگ نباش زیرا زندگی انقدر برای تو ادامه پیدا نمی کند که به جوشیدن چشمه ای از دل سنگ بینجامد.  
هیچ کدام از ما لزوما شاد به دنیا نمی آییم ولی همگی ما این توانایی را داریم که شاد و با نشاط زندگی کنیم.
 ارزش تو به چیزی است که دل می بندی پس مراقب باش که به کمتر از بینهایت دل نبندی.  
 « اینه توی دفتر چرک نویس سا 89 پیدا کردم. فکر کنم دی ماه توی خوابگاه از رادیو پیام شنیدم»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۷:۵۳
می‌تراود مهتاب می‌درخشد شبتاب نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک غم این خفته‌ی چند خواب در چشم ترم می‌شکند.   نگران با من استاده سحر صبح می‌خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر خاری لیکن از ره این سفرم می‌شکند.   نازک‌آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا به برم می‌شکند.   دست‌ها می‌سایم تا دری بگشایم به عبث می‌پایم که به در کس آید در و دیوار به هم ریخته‌شان بر سرم می‌شکند.   می‌تراود مهتاب می‌درخشد شبتاب مانده پای‌آبله از راه دراز بر دم دهکده مردی تنها کوله‌بارش بر دوش دست او بر در، می‌گوید با خود غم این خفته‌ی چند خواب در چشم ترم می‌شکند. «نیما یوشیج»
من
۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۷:۳۷
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
 همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
 شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
 شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
 در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
 باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
 یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
 پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
 تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
 من همه محو تماشای نگاهت
 آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام
 خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب
 شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
 یادم آید : تو بمن گفتی :
 ازین عشق حذر کن !
 لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ،
آئینة عشق گذران است
 تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
 باش فردا ، که دلت با دگران است
 تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
 با تو گفتنم : حذر از عشق ؟
 ندانم
 سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
 روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
 چون کبوتر لب بام تو نشستم
 تو بمن سنگ زدی ،
من نه رمیدم ،
نه گسستم باز گفتم که :
تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ،
همه جا گشتم و گشتم
 حذر از عشق ندانم
 سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
 اشکی از شاخه فرو ریخت
 مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
 اشک در چشم تو لرزید
 ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
 پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ،
نرمیدم رفت در ظلمت غم ،
آن شب و شبهای دگر هم
 نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
 بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 فریدون مشیری 
 این شعره بار ها از رادیو پیام تیکه اولشه شنیدم
من
۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۷