دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

و آنگاه دهقانی پای پیش نهاد  و گفت اکنون برای ما از کار سخن بگوی.

پیامبر گفت:

کار کردن همگام شدن است با زمین و آسمان. 

و بیکار ماندن بیگانه گشتن است با بهار و تابستان،و خزان و زمستان و بازماندن است از قافله حیات، که با غروری شکوهمند و تسلیمی سربلند به سوی ابدیت پیش می رود.

وقتی کار می کنی وجودت به نی لبکی ماننده است که از مجرای آن نجوای زندگی به آهنگ بدل می گردد.

آیا دوست می داری وقتی همه آواز می خوانند تو نی لبکی گنگ و خاموش باشی؟

پیوسته با تو گفته اند که کار نفرین و لعنت است و تلاش، بلا و سختی است.

اما من با تو می گویم وقتی کار می کنی، نقشی از برترین رویای زمین را که در آغاز به نام تو نوشته اند جان می بخشی.

دوستی با کار، به حقیقت عشق به زندگی است.

و عشق به زندگی  در کار، دمساز شدن با اسرار حیات است. 

اگر به هنگام کار، زمین و زمان را ملامت می کنی و تولد را بلا و بدبختی و تحمل بار تن را لعن و تفرین می خوانی که در ازل بر پیشانی تو نقش بسته است، من با تو می گویم که این نقش لعنت را جز با عرق جبین پاک نتوان کرد.

همچنین با تو گفته اند که زندگی ظلمت است و تو با ملامت، کلامِ افسردگان را تکرار می کنی.

اما من با تو می گویم زندگی به حقیقت ظلمت است مگر شوق و شور درمیان باشد،

و شوق و شور کور و بی هدف است مگر دانش درمیان باشد، 

و دانش تهی و بی جان است مگر عشق درمیان باشد؛

و هنگامی که باعشق کار می کنی، خود را با خود و با خلق و با خدا پیوند می دهی.

و اکنون با تو بگویم که کار با عشق چیست؟

کار با عشق آن است که پارچه ای را با تار و پود  قلب خویش ببافی بدین امید که معشوق تو آن را بر تن خواهد کرد. 

کار با عشق آن است که خانه ای را با خشت محبت بنا کنی

بدین امید که محبوب تو در آن زندگی خواهد کرد.

کار با عشق آن است که دانه ای را با لطف و مهربانی بکاری 

و حاصل آن را با لذت درو کنی

چنانکه گویی معشوق تو ان را تناول خواهد کرد.

و بلاخره کار با عشق آن است که هر چیز را با نَفَس خویش جان دهی و بدانی که تمام پاکان و قدیسان عالم در کار تو می نگرند.

اغلب شنیده ام که در ابهام نیم خواب می گویی،

«آنکس که نقشی را از خیال خویش بر سنگ مرمر تصویر می کند از آنکس که زمین را شخم می زند شریف تر است.

و آنکس که رنگین کمان آسمان را می رباید تا چهره انسانی را بر بوم نقاشی تصویر کند از آنکس که برای ما پای افزار چوبین می سازد با ارزش تر است».

اما من نه در ابهام نیم خواب، بلکه در بیداری نیم روز با تو می گویم که باد در گوش بلوط های بلند همان قصه شیرینی را حکایت می کند که با تیغه های ظریف و باریک علف می گوید.

و تنها آنکس شریف و بزرگ است که صدای باد را در ساز وجود خویش به آوازی دلپذیر بدل کند.

کار تجسم عشق است

کار عشق  مجسم است

اگر نمی توانی با عشق کار کنی، اگر جز با ملالت و بیزاری کاری از تو نمی آید،

بهتر است کار خود را ترک کنی و بر دروازه معبد بنشینی

و صدقات  کسانی را که با عشق کار می کندد بپذیری.

زیرا اگر بی عشق پخت کنی

نانی تلخ از تنور بدر خواهد آمد که گرسنه را نیم سیر گذارد

و اگر با کینه انگور بیفشاری

زهری از آن کینه در شراب تو خواهد ریخت

و اگر با صدای فرشتگان آواز بخوانی

و تو را به آن آواز عشقی نباشد

گوش آدمیان را آشفته انی 

و آنان را از شنیدن آوای روز و نجوای شب محروم می داری.

 

کتاب پیامبر. جبران خلیل جبران

ترجمه استاد حسین محی الدین الهی قمشه ای.

من
۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۳۸

یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می خواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد. در اداره روزنامه، متصدی تحویل روزنامه ها و چندتا بچه هم سال خودش که آنها هم روزنامه می فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت به نظرش آن اسم به شکل دیزی می آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: « دیلی نیوز! دیلی نیوز! دیلی نیوز! » و از اداره روزنامه بیرون آمد..

تو کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می زد: « دیلی نیوز! دیلی نیوز! » به هیچ کس توجه نداشت. فقط سرگرم کار خودش بود. هر قدر آن اسم را زیادتر تکرار می کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همینکه بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقائی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد، دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملاً فراموش کرده بود!

.ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دو مرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود. یحیی به دهن آنهائی که ازش روزنامه می خریدند نگاه می کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود، اما آن ها همه با قیافه های گرفته و جدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می گرفتند و می رفتند.

بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می کرد شاید یکی از بچه های هم قطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد، اما کسی را ندید. روی پیاده‌رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می کردند و مثل اینکه یکی دوبار اسم روزنامه در خاطرش برق زد، اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.

سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می رفت. بسته روزنامه را آهسته زیر بغلش گرفته بود و به پهلویش فشار می داد. می ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده، روزنامه ها را ازش بگیرند. می خواست گریه کند اما اشکش بیرون نیامد. می خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می کشید و می ترسید.

 ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فرو ریخت و به دو و فریاد کرد..

«پریموس! پریموس!».

اسم روزنامه را یافته بود!.

داستان یحیی - صادق چوبک

من
۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۱۳

و آنگاه جوانی گفت ای حکیم مهربان از دوستی سخن بگوی.

پیامبر گفت:

دوست شما همان دعای شماست که مستجاب شده است.

مزرعه شماست که با عشق در آن دانه می کارید و با شُکر درو می کنید.

سفره طعام و شعله آتشدان شماست.

زیرا با گرسنگی نزد او می آیید و در کنارش آرامش می جویید.

وقتی دوست شما از ضمیر خویش سخن می گوید، شما را نه هراس آن باشد که گویید «چنین نیست» و نه دریغ باشد که گویید، «آری چنین است».

و هنگامی که او سکوت می کند قلب شما از گوش کردن به آوای قلب او باز نمی ایستد.

زیرا، ذر اقلیم دوستی همه اندیشه ها، همه آرزوها و انتظارات بی هیچ کلمه ای به دنیا می آیند و میان دو دوست تقسیم می شوند،

با شادی و نشاطی که در زبان نمی گنجند.

وقتی از دوست جدا می شوید غمی به دل راه نمی دهید، زیرا آنچه را که شما در او بیش از همه دوست می دارید ای بسا که در جدایی بهتر در چشم شما جلوه کند، چنانکه کوه نورد وقتی از دشت به کوه می نگرد آن را بهتر می بیند.

و خوشتر آنکه در دوستی هیچ مقصودی درمیان نباشد مگر انکه روح شما ژرف تر و عظیم تر شود.

زیرا اگر عشق در پی چیزی جز کشف اسرار عشق باشذ، به حقیقت عشق نیست بلکه، دامی است که آدمی می گسترد و در آن صیدی جز کالای بیهوده نمی افتد.

و بگذار بهترین بخش هستی تو از آن دوستت باشد.

اگر او دریای وجودت را هنگام جزر آب دیده است، بگذار در مد آب نیز آن را تجربه کند.

زیرا اگر دوستت را بدان خاطر بخواهی که ساعات خود را در صحبت او بر باد دهی، بهره آن دوستی چه خواهد بود؟

پس در صحبت او ساعاتی را بجوی برای زیستن ( نه برای کُشتن).

زیرا دوست برای آنست که نیاز تو را برآورده کند نه تُهی بودنت را پُر کند.

و بگذار در پیوند شیرین دوستی خنده و شادی باشد و شریک شدن ذر لذت های یکدیگر.

زیرا در شبنم نکته های ظریف و کوچک، دلِ آدمی صبح خود را می یابد و تازه و با طراوت می شود.

 

"پیامبر" اثر جبران خلیل جبران. ترجمه دکتر حسین الهی قمشه ای.

من
۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۳۵

اما بدان علی! من هم با تو هم رای هستم. مهتاب را دوست بدار! موقعش که شد بااو وصلت کن، اما همیشه او را دوست بدار!

کی با او وصلت کنم؟ امروز او آن سرِ دنیاست...

دنیا سری ندارد. مشارق و مغاربش روی هم اند. دنیا خیلی کوچکتر از این حرف هاست... رسیدنت به مهتاب زمان می خواهد، مکان نمی خواهد.

کی؟!

هر زمان که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن! آن موقع حکما خودم خبرت می کنم.

یعنی چه که مهتاب را بخاطر مهتاب دوست بدارم؟

یعنی در مهتاب هیچ نبینی به جز مهتاب. اسمش را نبینی؛ رسمش را هم. همان چیزهایی را که آن ملعون میگفت، نبینی...

مهتاب بدون رسم که چیزی نیست. مهتاب موهایش باید آبشارِ قهوه ای باشد، بوی یاس بدهد...

اینها درست! اما اگر این مهتاب را اینگونه دوست بداری، یکبار که تنگ در آغوشش بگیری، می فهمی که همه زن ها مهتاب هستند... یا اینکه حکما خواهی فهمید که هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همانقدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردنِ با او.

پس روابط انسانی چه؟

چه نقل هایی یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی است، انسانی هم فکر کن. انسان و حیوان نداریم که. زن بگیر اما یکی دیگر را.

مهتاب است که دوستش دارم... مهتاب است که بوی یاس...

اینها درست، اما هروقت مهتاب فقط مهتاب بود، با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد، می شود نقاشی، کأنه همان پرت و پلاهایی که هم شیره ات میشکید و می کشد. آینه هروقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بی نقص برمی گرداند... آن روز خبرت می کنم تا با آینه وصلت کنی!

 

 

کتاب "منِ او " نوشته رضا امیخانی

من
۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۰۷