دفتر کوچک نوشته های من

دفتر خاطرات من

اینجا دفتر خاطرات منه. دنبال نظر دادن نباشید چون بسته س. اگر دنبال مطالب بدرد بخور می گردین تو بخش داستان مطالب جالبی گرد آوری کردم.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۱۵ برف
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

دختران شهر به روستا فکر می کنند
 دختران روستا در آرزوی شهر می میرند
 مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند
کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچکس به خانه اش نمی رسد! 
«گروس عبدالملکیان »
من
۲۸ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۵۲
در خانه ات هستی و می بینی:
 در ژرف اقیانوس آرام نسل فلان ماهی،
- هزاران سال پیش از ما-
 نابود گردیده ست
و در خانه ات هستی و می خوانی:
 نور فلان سیاره، صدها سال نوری
- تا بگذرد از کهکشان ما-
 پهنای این آسمان را درنوردیده ست!
در خانه ات هستی
و از اینگونه بسیار هر روز می بینی و می خوانی و می دانی
اما نمی دانی اینک،
 سه روز است همسایه ات تنهای تنها،
در اتاقش از این جهان بی ترحم چشم پوشیده ست!
همسایه بیمار  
 همسایه تنها  
داروی قلبش را در استکان هم ریخته،
 نزدیک لب هم آورده  
 آه، اما ننوشیدست
 آشفتگی هایی، گواهی می دهد:
تا با خبر سازد شمارا، یا شمایان را،
 بسیار کوشیده ست
همسایه ای امروز می گفت: -
البته با افسوس - من سایه اش را گاه می دیدم
از پشت شیشه مثل اینکه مشت بر دیوار می زد.
 و آن دیگری، -افسرده - می افزود:
من هم صدایش را می شنیدم،
از پشت در، بی شک تنهایی اش را زار می زد
 فریدون مشیری
این شعر رو سال ها پیش پشت کپی شناسنامه م نوشته بودم(یادم نیست از کجا نوشتم) سال هاست کپی شناسنامه م تا شده توی کیفمه و چند روزیه که تاشه باز کردم و دیدمش شعریه در نهایت حقیقت و تلخی
من
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۵۶
به نام خداوند جان و خرد              
 کزین برتر اندیشه بر نگذرد
 خداوند نام و خداوند جای              
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردون سپهر          
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست        
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را                  
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه                  
که برتر از نام و از جایگاه
سخن هر زین گوهران بگذرد          
 نیابد بدو راه جان و خرد خرد
گر سخن برگزیند همی          
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست    
میان بندگی را ببایدت بست خرد را و جان را همی سنجد اوی  
 در اندیشهء سخته کی گنجد او
بدین آلت رای و جان و زبان            
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی    
 ز گفتار بی کار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه          
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه ت
وانا بود هر که دانا بود                  
 ز دانش دل پیر برنا بود
از پرده برتر سخن گاه نیست          
 ز هستی مر اندیشه را راه نیست
 فردوسی
من
۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۴۳